«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ(علیه السلام) إِلَى أَهْلِ الْكُوفَةِ جَبْهَةِ الْأَنْصَارِ وَ سَنَامِ الْعَرَبِ».
- ترجمه نهجالبلاغه(فقیهی)
نامهاى است از اميرالمومنين(علیهالسلام) به مردم كوفه، در آن هنگام كه از مدينه، رهسپار بصره بود [مقصود رفتن اميرالمؤمنين(علیهالسلام) به طرف بصره براى دفع طلحه و زبير و ياران ايشان و فرو نشاندن فتنهاى بود كه آنها بر پا ساخته بودند]:
«از بنده خدا على اميرالمؤمنين(علیهالسلام) به اهل كوفه، بزرگواران انصار و بلندپايگان عرب.
[تركيب «جَبْهَةُ الاَنْصَار» ممكن است به معنى جماعت انصار باشد و ممكن است به معنى سادات و اشراف انصار باشد؛ زيرا پيشانى آدمى (جبهه به معنى پيشانى است) بالاترين اندامهاى اوست، و مقصود از انصار در اينجا، ياران و اعوان است نه افرادى از قبيله اوس و خزرج. (ابن ابى الحديد) يعنى مقصود از كلمۀ انصار در اين مورد، مفهوم لغوى آن است نه مفهوم اصطلاحى كه مراد از آن، كسانى از مردم مدينه از دو قبيلۀ اوس و خزرج باشد كه به يارى پيامبر(صلیاللهعلیهوآله) برخاستند]».
(نهجالبلاغه، ترجمه فقیهی، ص494)
- ترجمه نهجالبلاغه(استاد ولی)
از یک نامه آن حضرت به اهل کوفه آنگاه که برای دفع شورشیان از مدینه به بصره حرکت کرد:
«از بندهی خدا علی امیرمؤمنان(علیهالسلام) به مردم کوفه، جبهه انصار و برجستگان عرب».
(نهجالبلاغه، ترجمه حسین استاد ولی، ص363)
- ترجمه نهجالبلاغه(بهرامپور)
نامه به کوفه به هنگام حرکت از مدینه به طرف بصه در سال 36 هجری:
(این نامه را امام حسن(علیهالسلام) و عمار یاسر به کوفه بردند. هدف امام(علیهالسلام) در این نامه بیان سه مطلب است:
1- طلحه و زبیر و عایشه که اکنون به بهانه خونخواهی عثمان جمگ جمل را راه انداختهاند خود در قتل او دست داشتند.
2- مردم با اختیار و از روی میل و رغبت با من بیعت کردند.
3- بر مردم کوفه لازم است که در مقابل فتنه جمل به پا خیزند).
«از بنده خدا علی امیرالمومنین(علیهالسلام) به مردم کوفه، سران انصار و بزرگان عرب».
(نهجالبلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص517)
- ترجمه نهجالبلاغه(استاد فیضالاسلام)
از نامههاى آن حضرت(عليه السَّلام) است به اهل كوفه در بين راه هنگامي كه از مدينه(براى جنگ با طلحه و زبير و پيروانشان) به بصره مىرفتند:
(چون به ماء العذيب رسيد اين نامه را براى اهل كوفه نوشت و آنان را از سبب كشته شدن عثمان آگاه ساخته به كمك و يارى خود طلبيد و آن را بوسيله حضرت امام حسن(علیهالسلام) و عمّار ابن ياسر فرستاد)
«از بنده خدا على اميرالمومنين(علیه¬السلام) بسوى اهل كوفه كه يارى كنندگان بزرگوار و از مهتران عرب مىباشند».
(ترجمه و شرح نهجالبلاغه، فيضالاسلام، ج5، ص831)
- توضيح نهجالبلاغه(آیت الله شیرازی)
از نامههاى آن حضرت(عليهالسلام) خطاب به مردم كوفه هنگام حركت از مدينه به سمت بصره در بيان حال خود و دشمنانش:
روش نامهنگارى
«نامهاى است از بنده خدا على اميرمومنان(علیهالسلام) به مردم كوفه، اعيان و بزرگان انصار و اشراف عرب. منظور انصار خود آن حضرت است نه انصار حضرت رسول(صلىاللهعليهوآله).
امام(عليهالسلام) در اين نامه، اهالى كوفه را با كمال عظمت و شرافت نام برده و با عنوان «جبهه» كه پيشانى و بالاترين بخش وجود انسان است، و«سنام» (كوهان شتر) كه بالاترين بخش وى است، خوانده است. ناگفته نگذريم كه اين ستايشها با گلايههايى كه حضرت در همين نامه از آنها مىكند منافاتى ندارد».
(توضيح نهجالبلاغه، آیت الله سید محمد شیرازی، ج3، ص497)
- شرح نهجالبلاغه(ابنمیثم)
نامه امام(علیهالسلام) به اهل كوفه هنگام سفر از مدينه به طرف بصره:
(اين نامه را حضرت در وقتى نوشت كه بر سرچشمه آب گوارايى در بين راه بصره فرود آمده بود، و همراه فرزندش امام حسن(علیهالسلام) و عمّار ياسر آن را ارسال فرمود، رحمت خدا بر او باد)
«امام (علیهالسلام) در آغاز سخنان خود اهل كوفه را ستوده است تا ايشان را به منظور جنگ با اهل بصره، به يارى خود وادار كند، آنان را بطور استعاره جبههانصار خوانده تا خاطر نشان كند كه آنها در عزت و شرافت و برترى و بزرگوارى نسبت به بقيه انصار مانند پيشانى نسبت به بقيه صورت مىباشند، و نيز واژه سنام را براى آنان استعاره آورده است تا بفهماند، همچنان كه كوهان شتر در بلندى قرار دارد و مايه شرافت تمام بدن وى مىباشد مردم كوفه نيز در ميان عرب برترى و شرافتشان به اسلام بيشتر و قوتشان در دين زيادتر است.
مرحوم قطب الدين راوندى گفته است، جبهه انصار يعنى جمعيت آنان، و سنام العرب يعنى علوّ و برترى آنان و كسانى از آنها كه بلندى و رفعت حقيقى را به دست آوردهاند، اين معنا با آنچه كه در بالا ذكر كرديم نزديك به هم است، جز اين كه معناى حقيقى اين دو لفظ نيست، زيرا يكى از علامتهاى معناى حقيقى آن است كه متبادر به ذهن باشد و حال آن كه اين دو معنا متبادر نيست.»
(ترجمهیشرحنهجالبلاغه، ابنميثم، ج 4، ص574 و 575)
- شرح نهج البلاغه (ابن ابی الحدید)
از نامههاى آن حضرت به مردم كوفه هنگام حركت از مدينه به بصره:
«[در اين نامه كه با عبارت «من عبد اللّه علىّ امير المؤمنين الى اهل الكوفة، جبهة الانصار و سنام العرب» (از بنده خدا، على اميرمؤمنان به مردم كوفه، گزيدهترين ياران و برجستگان عرب) شروع مىشود، ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره برخى از لغات و اصطلاحات و لطايف آن و اعتراض به قطب راوندى، كه كوفه را دار الهجرة دانسته است، بحث تاريخى زير را آورده است]:
اخبار على [علیهالسلام] به هنگام حركت به بصره و فرستادگان و پيامهاى او به مردم كوفه
محمد بن اسحاق از قول عموى خود، عبد الرحمان بن يسار قرشى، چنين روايت كرده است كه چون على [علیه السلام] در حال حركت به بصره در ربذة فرود آمد، محمد بن جعفر بنابى طالب و محمد بن ابى بكر صديق را به كوفه گسيل داشت و براى آنان اين نامه را نوشت.
ابن اسحاق عبارت زير را هم در همين نامه افزوده است: براى من داشتن برادرانى چون شما و يارانى براى دين، نظير شما، بسنده است- در راه خدا سبك بار و سنگين بار حركت كنيد و با اموال و جانهاى خود جهاد كنيد كه آن براى شما بهتر است، اگر دانا باشيد. ابو مخنف مىگويد: صقعب براى من نقل كرد كه خود، از عبد الله بن جناده شنيدم كه مىگفت: چون على [علیه السلام] در ربذة فرود آمد، هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را پيش ابوموسى اشعرى كه در آن هنگام امير كوفه بود، گسيل داشت كه مردم را براى حركت بسيج كند و همراه او براى ابو موسى چنين مرقوم فرمود: از بنده خدا على، امير مؤمنان، به عبد الله بن قيس. و سپس، من هاشم بن عتبه را پيش تو گسيل داشتم تا مسلمانانى را كه پيش تو هستند نزد من روانه كنى تا آهنگ قومى كنند كه بيعت مرا گسسته و شيعيان مرا كشتهاند، و در اسلام اين كار بزرگ را پديد آوردهاند. اينك چون هاشم پيش تو رسيد مردم را با او روانه كن كه من تو را بر آن شهرى كه در آن هستى به حكومت مستقر نكردهام، مگر اينكه از ياران من بر حق و بر اين كار باشى. و السلام.
در روايت محمد بن اسحاق چنين آمده است، كه چون محمد بن جعفر و محمد بن ابوبكر به كوفه رسيدند، از مردم خواستند بسيج شوند و حركت كنند. گروهى از مردم كوفه شبانه پيش ابوموسى رفتند و گفتند: با رأى خويش ما را راهنمايى كن كه در مورد بيرون شدن همراه اين دو مرد و پيوستن به على [علیه السلام] چه كنيم. ابو موسى گفت: راه آخرت اين است كه در خانههاى خود بنشينيد و راه دنيا اين است كه با آن دو برويد، و بدين گونه مردم كوفه را از حركت با ايشان منع كرد. چون اين خبر به دو محمد رسيد نسبت به ابوموسى درشتى كردند و او گفت: به خدا سوگند كه بيعت عثمان برگردن على و من و شما هنوز باقى است و اگر بخواهيم جنگى انجام دهيم، با هيچكس غير از كشندگان عثمان جنگ نخواهيم كرد. آن دو از پيش ابو موسى بيرون رفتند و به على پيوستند و خبر را به او گزارش دادند.
روايت ابو مخنف چنين است كه مىگويد: چون هاشم بن عتبه به كوفه آمد ابو موسى، سائب بن مالك اشعرى را فرا خواند و با او رايزنى كرد. او به ابو موسى گفت: از آنچه براى تو نوشته شده است پيروى كن، ولى ابو موسى نپذيرفت و آن نامه را پوشيده بداشت و كسى را پيش هاشم گسيل و او را تهديد كرد و بيم داد.
سائب مىگويد: پيش هاشم رفتم و از انديشه ابو موسى آگاهش ساختم و او براى على [علیه السلام] نامه زير را نوشت: براى بنده خدا، على امير مؤمنان، از هاشم بن عتبة. و سپس اى امير مؤمنان من نامهات را براى اين مرد سر سخت دور از دوستى كه كينه و دغلى از او آشكار است، آوردم. مرا به زندان تهديد كرد و از كشتن بيم داد. من اين نامه را همراه محلّ بن خليفه، كه از افراد قبيله طى و از ياران و شيعيان توست، براى تو فرستادم.
او از آنچه پيش ماست آگاه است، هر چه مىخواهى از او بپرس و نظر خويش را براى من بنويس. و السلام.
گويد: چون محلّ نامه هاشم را به حضور على [علیه السلام] آورد، نخست به آن حضرت سلام كرد و سپس گفت: سپاس خداوندى كه حق را به اهل آن رساند و آن را در جايگاه خود نهاد و اين كار را گروهى ناخوش مىدارند، كه به خدا سوگند پيامبرى محمد را هم، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، ناخوش مىداشتند، آن چنان كه با او مبارزه و جنگ كردند و خداوند مكر آنان را به گلوى خودشان برگرداند و بدبختى و درماندگى را به ايشان مقرر فرمود. اى امير المؤمنين به خدا سوگند كه همراه تو، با ايشان در همه جا جنگ خواهيم كرد و اين به منظور حفظ حرمت رسول خدا [صلی الله علیه و آله] در افراد خاندان او خواهد بود، كه مردم پس از رحلت رسول خدا [صلی الله علیه و آله] دشمن ايشان شدند.
على [علیه السلام] به او خير مقدم و سخن پسنديده فرمود و او را پهلوى خود نشاند و آنگاه نامه هاشم را خواند و درباره مردم و ابو موسى اشعرى از او پرسيد، كه در پاسخ گفت: به خدا سوگند اى امير المؤمنين، به او اعتماد ندارم و ايمن نيستم كه اگر يارانى پيدا كند كه ياريش دهند، بر خلاف تو قيام نكند.
على [علیه السلام] فرمود: به خدا سوگند در نظر من هم امين و خير خواه نيست. تصميم گرفتم بر كنارش سازم. اشتر پيش من آمد و از من خواست او را همچنان بر حكومت كوفه باقى بدارم و گفت: مردم كوفه به او خشنودند و بدين سبب او را پايدار بداشتم.
ابو مخنف مىگويد: على [علیه السلام] پس از رسيدن محل بن خليفه، كه از مردم طى بود، عبد الله بن عباس و محمد بن ابى بكر را پيش ابو موسى گسيل داشت و همراه آن دو نامه زير را براى او نوشت: از بنده خدا على، امير مؤمنان، به عبد الله بن قيس، و سپس، اى جولاهى زاده پست فرومايه، به خدا سوگند چنين مىپنداشتم و مىديدم كه دورى تو از وصول به خلافت كه خداوندت شايسته آن ندانسته و براى تو بهرهاى در آن قرار نداده است، ترا از اينكه فرمان مرا رد و بر من خروج كنى باز مىدارد. اينك ابن عباس و ابن ابى بكر را پيش تو فرستادم. آن دو را در امور مربوط به كوفه و مردمش آزاد بگذار و از كارگزارى ما در حالى كه سرزنش و رانده شدهاى كناره بگير. بايد چنين كنى و گرنه به آن دو فرمان دادهام كه با تو جنگ كنند، كه خداوند چاره سازى خيانت پيشگان را به سامان نمىرساند و اگر آن دو بر تو پيروز شوند، ترا پاره پاره خواهند كرد. و سلام بر آن كس كه نعمت را پاس دارد و به پيمان و بيعت خويش وفادارى كند و به اميد عافيت عمل نمايد.
ابو مخنف مىگويد: و چون خبر و چگونگى كار ابن عباس و محمد بن ابى بكر به على [علیه السلام] نرسيد و ندانست كه آن دو چه كردهاند، از منزل ربذة حركت كرد و به ذوقار فرود آمد. آنگاه پسر خويش حسن [علیه السلام] و عمار بن ياسر و زيد بن صوحان و قيس بن سعد بن عباده را همراه نامهاى براى مردم كوفه به آن شهر گسيل فرمود. آنان حركت كردند و چون به قادسيه رسيدند، مردم ايشان را استقبال كردند و چون وارد كوفه شدند، نامه على [علیه السلام] را كه چنين بود براى مردم كوفه خواندند: از بنده خدا على امير مؤمنان، به مسلمانانى كه ساكن كوفهاند. و سپس، من كه به اين راه بيرون آمدهام، يا مظلوم هستم و يا ظالم، يا ستمگرم يا بر من ستم شده است.
اينك هر كس را كه اين نامهام به او مىرسد، به خدا سوگند مىدهم كه حركت كند و پيش من آيد. اگر مظلوم هستم ياريم دهد و اگر ظالم و ستمگرم مرا به پوزش خواهى وا دارد. و السلام.
ابو مخنف مىگويد: موسى بن عبد الرحمان بن ابى ليلى، از قول پدرش براى من نقل كرد كه مىگفته است: همراه حسن و عمار ياسر از ذوقار حركت كرديم و چون به قادسيه رسيديم، حسن و عمار آنجا فرود آمدند و منزل ساختند. ما هم با ايشان فرود آمديم.
عمار حمايل شمشير خويش را به گردن آويخت و شروع به پرس و جو درباره مردم كوفه و احوال ايشان كرد و شنيدم مىگفت: در نفس خود هيچ اندوهى بزرگتر و مهمتر از اين ندارم، كه اى كاش جسد عثمان را از گورش بيرون آورده و با آتش سوزانده بوديم.
گويد: و چون حسن و عمار وارد كوفه شدند، مردم پيش ايشان فراهم آمدند.
حسن برخاست و سپس گفت: اى مردم ما آمدهايم تا شما را به خداوند و كتابش و سنّت پيامبرش فرا خوانيم و به سوى كسى دعوت كنيم كه فقيهتر فقيهان مسلمانان است و دادگرتر از همه كسانى كه آنان را دادگر مىدانيد، و برتر از همه كسانى كه آنان را برترى مىدهيد. او وفادارترين كسى است كه با او بيعت كردهايد. كسى است كه قرآن بر او عيبى نگرفته و سنّت او را به نادانى منسوب نساخته است، و كمى سابقه او را بر جاى خود ننشانده است. شما را به سوى كسى فرا مىخوانيم كه خداوند او را به رسول خويش با دو قرابت مقرب ساخته است، يكى قرابت دين و ديگرى قرابت خويشاوندى نزديك. به سوى كسى كه از همه مردم در هر فضيلتى پيشى گرفته است. به سوى كسى كه خداوند رسول خود را به وجود او از مردم- كه از يارى دادنش خود دارى مىكردند- بىنياز ساخته است. او به پيامبر [صلی الله علیه و آله] نزديك شد، در حالى كه مردم از او دور بودند و با پيامبر [صلی الله علیه و آله] نماز گزارد، در حالى كه مردم مشرك بودند و همراه او پايدارى و جنگ و مبارزه كرد، در حالى كه مردم مىگريختند و خاموش مىماندند. او پيامبر [صلی الله علیه و آله] را تصديق كرد، در حالى كه ديگران تكذيبش مىكردند. كسى كه هيچ روايتى بر ردّ كارهاى او نيامده و هيچ سابقه و پيشى گرفتنى همپايه سابقه و پيشى گرفتن او نيست. اينك او از شما يارى مىطلبد و شما را به حق فرا مىخواند و فرمانتان مىدهد كه به سويش حركت كنيد كه او را يارى دهيد و با او همكارى كنيد.
براى جنگ با گروهى كه بيعت او را گسستهاند، و ياران صالح او را كشتهاند و كارگزارانش را پاره پاره كردهاند و بيت المال او را به تاراج بردهاند. اينك خدايتان رحمت كناد، آهنگ محضر او كنيد، و امر به معروف و نهى از منكر كنيد و كارهايى را كه صالحان فراهم مىآورند فراهم آوريد.
ابو مخنف مىگويد: جابر بن يزيد، از تميم بن حذيم ناجى براى من نقل كرد كه مىگفته است: حسن بن على [علیه السلام] و عمار بن ياسر پيش ما آمدند تا مردم را براى بردن پيش على [علیه السلام] حركت دهند. نامه على هم همراهشان بود و چون از خواندن آن نامه فارغ شدند، حسن كه جوانى كم سن و سال بود برخاست و گفت: به خدا سوگند من از كمى سن و سال او و دشوارى آن كار براى او بيمناك بودم. مردم از هر سو چشم به او دوختند و مىگفتند: بار خدايا سخن پسر دختر پيامبران را استوار بدار. حسن [علیه السلام] دست خود را به ستونى نهاد و بر آن تكيه داد و به سبب بيمارى كه داشت دردمند بود و چنين گفت: سپاس خداوند نيرومند در هم شكننده را، خداوند يكتاى چيره و بزرگ و بلند مرتبه «يكسان است از شما آن كس كه سخن را پوشيده بدارد يا آن را آشكار سازد و آنكه در تاريكى شب خويشتن پوشيده مىدارد و آنكه در روز آشكار كننده خود است» او را بر اين آزمون پسنديده و نعمتها كه ظاهر است و بر آنچه خوش و ناخوش مىداريم، از آسايش و سختى مىستايم. و گواهى مىدهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست كه او را انبازى نيست و محمد بنده و فرستاده اوست كه خداوند با پيامبرى او بر ما منّت گزارده است و او را به رسالت خويش ويژه فرموده است، و وحى خود را بر او نازل كرده و او را بر همه خلق خود برگزيده و به سوى آدميان و پريان گسيل داشته است، به روزگارى كه بتها عبادت مىشد و از شيطان فرمانبردارى مىگرديد و خداى رحمان انكار مىشد.
و درود و سلام خدا بر او و خاندانش باد و خدايش او را برترين پاداش، كه به مسلمانان ارزانى مىدارد، عنايت كناد. و سپس همانا من چيزى جز آنچه مىشناسيد براى شما نمىگويم. همانا امير مؤمنان، على بن ابى طالب، كه خداوند كارش را به سامان بدارد و نصرتش را عزت بخشد، مرا پيش شما گسيل فرموده و شما را به راه درست و راست و عمل به كتاب خدا و جهاد در راه خدا فرا مىخواند و اگر چه ممكن است در حال حاضر در اين دعوت چيزى كه ناخوش مىداريد باشد، ولى در آينده و آخرت به خواست خداوند چيزى كه خوش مىداريد، در آن نهفته خواهد بود. و شما به خوبى مىدانيد كه على مدتى به تنهايى با رسول خدا [صلی الله علیه و آله] نماز گزارده است و در ده سالگى خويش او را تصديق كرده است، وانگهى همراه پيامبر [صلی الله علیه و آله] در همه جنگهاى او شركت كرده است.
كوشش و جهاد او در راه رضاى خداوند و فرمانبردارى از پيامبر [صلی الله علیه و آله] و آثار پسنديدهاش در اسلام، چنان است كه خبرش به شما رسيده است و پيامبر [صلی الله علیه و آله] همواره از او خشنود بوده است و اين خشنودى تا هنگامى ادامه داشته است كه على چشمهاى پيامبر [صلی الله علیه و آله] را پس از رحلت آن حضرت به دست خويش بست و به تنهايى و در حالى كه فرشتگان يارانش بودند او را غسل داد و فضل، پسر عمويش، برايش آب مىآورد و على جسد مطهر پيامبر [صلی الله علیه و آله] را وارد گور كرد. و پيامبر [صلی الله علیه و آله] به على [علیه السلام] در مورد پرداخت ديون و برآوردن وعدههايى كه داده بود وصيت فرمود و كارهاى ديگرى را هم بر عهدهاش واگذاشت. و همه اين امور از منتهاى خداوند بر على [علیه السلام] بود، و به خدا سوگند كه با اين همه هرگز على مردم را براى بيعت با خود فرا نخواند تا آنكه مردم بر او چنان هجوم بردند كه شتران تشنه به آبشخور حمله مىآورند و در كمال ميل و رغبت با او بيعت كردند. سپس گروهى بدون آنكه او كار خلافى انجام داده و بدعتى آورده باشد، فقط به سبب رشك و ستم بر او، بيعت او را گسستند. اينك اى بندگان خدا، شما را مواظبت به تقواى خداوند و فرمانبردارى از او لازم است و بايد كوشش و پايدارى كرد و از خداوند متعال يارى خواست و بايد به آنچه كه امير المؤمنين شما را به آن فرا مىخواند توجه كرد.
خداوند ما و شما را با همان عصمتى كه دوستان و فرمانبرداران خود را حفظ مىفرمايد، حفظ كناد و تقواى خود را به ما و شما الهام فرمايد و ما و شما را در جنگ با دشمنان خويش يارى دهد و از خداوند بزرگ براى خودم و شما آمرزش مىخواهم. امام حسن سپس به ناحيه رحبه رفت و براى پدرش امير المؤمنين منزلى تهيه كرد.
جابر مىگويد: به تميم گفتم: چگونه آن جوان توانست اين مقدار كه تو نقل كردى سخن بگويد گفت: آن مقدار از سخنان او كه فراموش كردهام بيشتر از اين مقدارى است كه نقل كردم و من بخشى از آنچه شنيدم، حفظ كردم.
گويد: چون على [علیه السلام] به ذو قار فرود آمد، عايشه براى حفصه نوشت: اما بعد، به تو خبر مىدهم كه على در ذوقار فرود آمده است و چون خبر ساز و برگ و شمار ما به او رسيده است، همانجا ترسان و بيمناك درنگ كرده، و اينك همچون اسب سرخ خون آلود است كه اگر گامى پيش نهد، پاهايش قطع مىشود و اگر گامى پس رود، كشته مىشود. حفصه، دختر عمر، كنيزكان خويش را فرا خواند تا ترانه بخوانند و دايره بزنند و به آنان دستور داد در ترانه خود چنين بگويند: خبر تازه چيست، خبر تازه اين است كه على در سفر همچون اسب سرخ خون آلود است، اگر گامى پيش نهد، پاهايش قطع مىشود و اگر گامى پس رود، كشته مىشود.
زنان و دختران طلقاء (اسيران جنگى آزاد شده قريش در فتح مكه) شروع به آمد و شد به خانه حفصه و اجتماع در آنجا براى شنيدن اين ترانه كردند.
اين خبر به آگاهى ام كلثوم دختر على [علیه السلام] رسيد، جامههاى بلند خويش را پوشيد و رو بند انداخت و همراه گروهى از زنان، ناشناس بر آنان وارد شد و پس از چند دقيقه رو بند را از چهره گشود. همين كه حفصه او را ديد شرمسار شد و انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آورد. ام كلثوم گفت: اگر شما دو نفر- حفصه و عايشه- امروز پشت به پشت داده و با على [علیه السلام] ستيز مىكنيد، همانا پيش از اين نسبت به برادرش- پيامبر [صلی الله علیه و آله]- چنين كرديد و خداوند درباره شما آنچه را كه بايد نازل فرمود. حفصه گفت: خدايت رحمت كناد، كافى است و دستور داد نامه را دريدند و از پيشگاه خداوند طلب آمرزش كرد. ابو مخنف مىگويد: اين موضوع را جرير بن يزيد از قول حكم و حسن بن دينار از قول حسن بصرى روايت كردهاند.
واقدى و مداينى هم نظير آن را آوردهاند، گويد: سهل بن حنيف هم در اين باره اين اشعار را سروده است: مردان را در جنگ و ستيز خود با مردان معذور مىداريم، ولى زنان را به دشنام و ستيزه چه كار... گويد: كلبى از قول ابو صالح براى ما نقل كرد كه مىگفته است: چون على [علیه السلام] در ذوقار منزل كرد و گروهى اندك از لشكريانش با او بودند، زبير در بصره به منبر رفت و گفت: آيا هزار سوار فراهم نيست كه همراه آنان به قرارگاه على بروم و بر او شبيخون زنم يا سپيده دمى غافلگيرش كنم، پيش از آنكه نيروهاى امدادى براى او برسد. هيچكس پاسخى به او نداد. سرگشته از منبر فرود آمد و گفت: به خدا سوگند اين همان فتنهاى است كه از آن سخن مىگفتيم، يكى از وابستگان زبير به او گفت: اى ابا عبد الله خدايت رحمت كناد، اين كار را فتنه مىدانى و با وجود اين در آن شركت و جنگ مىكنى زبير گفت: اى واى بر تو، آرى به خدا سوگند كه بينش پيدا مىكنيم ولى در آن شكيبا نيستيم. آن وابسته انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و همان شب گريخت و سوى على [علیه السلام] رفت و موضوع را به او خبر داد. على عرضه داشت: پروردگارا تو خود او را فروگير.
ابو مخنف مىگويد: و چون حسن بن على [علیه السلام] از خطبه خود فارغ شد، عمار بن ياسر برخاست، نخست حمد و ثناى خدا و درود بر پيامبر [صلی الله علیه و آله] بر زبان آورد و سپس چنين گفت: اى مردم برادر پيامبرتان و پسر عموى او از شما مىخواهد براى يارى دين خدا حركت كنيد، و اينك خداوند شما را در مورد دو چيز در بوته آزمايش قرار داده است. نخست در مورد حرمت و حق دين شما و ديگر رعايت حق مادرتان- عايشه- و بديهى است كه حق دين شما واجبتر و رعايت حرمت آن بزرگتر است. اى مردم بر شما باد ملازمت با امامى كه لازم نيست ادبى به او آموخته شود، فقيهى كه لازم نيست فقه و دانشى به او تعليم داده شود، نيرومندى كه در جنگ درماندگى ندارد، كسى كه در اسلام داراى چنان سابقهاى است كه هيچكس را فراهم نيست، و اگر شما به حضورش رويد به خواست خداوند كار شما را براى شما روشن مىسازد.
گويد: و چون ابو موسى سخنان حسن و عمار را شنيد، برخاست و به منبر رفت و چنين گفت: سپاس خداوندى را كه ما را به وجود محمد گرامى داشت و پس از پراكندگى ما را جمع فرمود، و پس از دشمنى و ستيز ما را برادران دوستدار يكديگر قرار داد، و خونها و اموال ما را محترم و تصرف در آن را حرام فرمود، و خداوند سبحان فرموده است: «اموال خود را ميان خودتان به ناحق مخوريد.» و نيز فرموده است: «و هر كس مؤمنى را به عمد بكشد، سزايش جهنم است و جاودانه در آن است.» اينك اى بندگان خدا از خدا بترسيد، و سلاح خويش بر زمين نهيد و از جنگ با برادران خويش خود دارى كنيد.
و سپس اى مردم كوفه اگر نخست از خدا فرمان بريد و سپس از من اطاعت كنيد، گروهى برجسته از برجستگان عرب خواهيد شد كه هر نگران و درماندهاى به شما پناه خواهد آورد و هر بيمناكى ميان شما احساس امنيت خواهد كرد، همانا على از شما مىخواهد حركت كنيد تا با مادرتان عايشه و طلحه و زبير كه دو حوارى رسول خدايند و مسلمانانى كه همراه ايشان هستند جنگ و جهاد كنيد. و من به اين فتنهها آگاهترم، كه چون روى مىآورد شبههانگيز است و چون پشت مىكند نقاب از چهره برمىدارد. من بيم دارم كه دو لشكر شما به يكديگر حمله برند و جنگ كنند و كشتگان چون پلاس پوسيده در كرانه زمين در افتند و گروهى از مردم باقى بمانند كه نه امر به معروف كنند و نه نهى از منكر. همانا فتنهاى پوشيده و سركش شما را فرا رسيده است كه نمىتوان دانست از كجا سرچشمه گرفته است، آن چنان كه خردمند را سرگشته مىسازد. گويى هم اكنون سخن پيامبر [صلی الله علیه و آله] را مىشنوم كه فتنهها را تذكر مىداد و به من مىفرمود: «اگر تو در آن دراز كشيده و به صورت خفته باشى بهتر از آن است كه نشسته باشى و اگر در آن نشسته باشى بهتر از آن است كه ايستاده باشى و اگر ايستاده باشى بهتر از آن است كه در آن بدوى.» بنابراين شمشيرهايتان را در نيام كنيد و پيكانهاى نيزهها و تيرها را از آن درآوريد و زههاى كمانهاى خود را باز كنيد و كار قريش را به خودش واگذاريد، تا شكاف و رخنه آن ترميم شود.
و اگر چنين كردند، سودش براى آنان است و اگر نپذيرفتند، زيان اين جنايت بر خودشان است، چربى و پيه آن در پوست خودش خواهد بود، اينك نسبت به من خير خواهى كنيد. و غل و غش مورزيد و از من فرمان بريد و سركشى مكنيد تا رشد و هدايت شما براى شما روشن شود و شراره اين فتنه كسانى را فروگيرد و در آن در افتند كه آن را مرتكب شدهاند.
عمار بن ياسر برخاست و گفت: تو شنيدى كه پيامبر [صلی الله علیه و آله] چنين مىفرمود گفت: آرى و متعهد به درستى آنچه گفتم هستم. عمار گفت: بر فرض كه راست بگويى، همانا پيامبر [صلی الله علیه و آله] فقط تو يك نفر را منظور داشته و بدينگونه بر تو حجت گرفته است، اينك به خانهات بنشين و در فتنه وارد مشو. اما من گواهى مىدهم كه رسول خدا [صلی الله علیه و آله] على را به جنگ با پيمان گسلان فرمان داده و نام آنان را براى او گفته است و هم او را به جنگ با تبهكاران فرمان داده است و اگر بخواهى، براى تو گواهانى بر پاى مىدارم كه گواهى دهند رسول خدا [صلی الله علیه و آله] فقط ترا به تنهايى از اين كار نهى فرموده و بر حذر داشته است كه در فتنه وارد مشوى. سپس به ابو موسى گفت: اگر راست مىگويى دست خود را بر آنچه شنيدهاى به من بده. و ابو موسى دست خود را سوى او دراز كرد. عمار به او گفت: خداوند بر هر كس كه با او ستيز و جهاد مىكند، پيروز شود. سپس دست او را كشيد و ابو موسى از منبر فرود آمد.»
(جلوه تاريخ در شرح نهجالبلاغه، ابنابىالحديد، ج 6، ص2 - 10)
- جَبهَه
پیشانی1 ، کنایه از سران و بزرگان است.
- سَنام
کوهان شتر.2
- جَبهَه (جبه)
«جَبهَه» یعنی جماعت3 و گروهی محترم که سخنشان پذیرفته میشود.4 همچنین از آن رو که پیشانی بالاترین عضو انسان است، استعاره از سرور و بزرگ قوم میآید. 5
- سَنام (سنم)
«سنم» در اصل به معنای آن چیزی است که از شیء ارتفاع و علو مییابد؛ مثل ارتفاع پیدا کردن دود از آتش6
از انجا که کوهان شتر بالاترین عضو از اعضاء او است7، اشراف قوم به سنام تشبیه شدهاند.8
نکات تدبری
1. پادشاهان در نامه نگاریهایشان از خود به بزرگی یاد میکنند اما پیامبران و اوصیائشان (علیهم السلام) بندگی خدا را والاترین مقام خود می دانند؛ از این رو خود را «عبد الله» معرفی میکنند و این بزرگترین افتخارشان است.
2. امیر المؤمنین (علیه السلام) بر خود لازم میدانند مقامشان را به همگان معرفی کنند؛ از این رو پس از آنکه خود را «عبد الله» معرفی میکنند لقب مخصوص خود یعنی «امیر المؤمنین» را ذکر میکنند تا تأکید کنند کسانی که خود را به این لقب خواندند دروغگو هستند.
3. انسان باید شیوه صحبت کردن را از امیر المؤمنین (علیه السلام) بیاموزد با اینکه ایشان حاکم بر مردم بودند و میخواستند مردم را به رویارویی با شورشیان دعوت کنند آنها را به بزرگی یاد میکنند.
اضف تعليق