نامه ها

نامه نهم فراز پنجم

و من كتاب له (علیه السلام) إلى معاوية:

«وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله) إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ وَ أَحْجَمَ النَّاسُ قَدَّمَ أَهْلَ بَيْتِهِ فَوَقَى بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّيُوفِ‌ وَ الْأَسِنَّةِ فَقُتِلَ عُبَيْدَةُ بْنُ الْحَارِثِ يَوْمَ بَدْرٍ وَ قُتِلَ حَمْزَةُ يَوْمَ أُحُدٍ وَ قُتِلَ جَعْفَرٌ يَوْمَ مُؤْتَة».




ترجمه‌ها

- ترجمه نهج ‌البلاغه (فقیهی)
دنباله نامه‌ای است از اميرالمومنين (علیه السلام) به معاويه:

«رسول الله (صلی الله عليه و آله )چنين بود که چون جنگ شدت می‌يافت و ميدان نبرد از خون سرخ می‌گرديد و سپاهيان در بيم و هراس قرار می‌گرفتند و از جنگ خودداری می‌کردند، اهل بيت خويش را به جلو می‌فرستاد و به وسيله آنان، اصحاب خود را از گرمی شمشيرها و نيزه‌ها نگاه می‌داشت، بنابراين عبيده بن الحارث (پسر عموی آن حضرت) در جنگ بدر و حمزه (عموی آن حضرت) در جنگ احد و جعفر (پسر عموی آن حضرت) در جنگ موته، به شهادت رسيدند.

[غزوۀ بدر در ناحيۀ بدر، ميان مكه و مدينه و در يكصد و شصت كيلومترى مدينه وقوع يافت، اين جنگ نخستين جنگ بزرگ مسلمانان با مشركين قريش است كه به شكست مشركين منتهى شد. احد نام كوهى است تقريبا وصل به مدينه و موته ناحيه‌اى است در شمال مدينه و در حدود مرز شام (شام به مفهوم كلّى قديم كه شامل سوريّه و لبنان و اردن و فلسطين مى‌گرديد)]».

(نهج البلاغه، ترجمه فقیهی، ص501)
- ترجمه نهج البلاغه (استاد ولی)
از یک نامه آن حضرت به معاویه هنگامی که معاویه از آن حضرت خواست که قاتلان عثمان را به او بسپارد:

«و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) چنان بود که هرگاه تنور جنگ گرم می‌شد و مردم عقب می‌نشستند، خاندان خود را پیش می‌انداخت و یاران خود را به وسیله آنان از سوزش شمشیرها و نیزه‌ها نگاه می‌داشت. عبيدة بن حارث در جنگ بدر، حمزه در جنگ احد، و جعفر (بن ابی طالب) در جنگ موته (در مصاف با رومیان) به شهادت رسیدند.»

(نهج البلاغه، ترجمه حسین استاد ولی، ص368 و 369)
- ترجمه نهج البلاغه (بهرام پور)
نامه به معاویه که توسط ابومسلم در سال 36 هجری به او ارسال کرد:

(امام (علیه السلام) در این خطبه خطاب به معاویه اولاً اشاره دارد که عده زیادی از قریش کمر به قتل پیامبر (صلی الله علیه و آله) بستند و خداوند او را حفظ کرد؛ ثانیاً چنین نیست که افردای نظیر خلیفه اول و دوم دلسوزترین مردم باشند؛ چراکه این خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) بودند که در خط مقدم جبهه‌ها حضور داشتند؛ سوم اینکه شگفت است که من را با معاویه همسنگ گرفته‌اند درحالی که هیچ سابقه و خدمتی در راه دین نداشته است و نکته آخر اینکه اگر قرار بر قصاص قاتلین عثمان باشد، وظیفه حکومت است نه شورشیان.)

«پیامبر (صلی الله علیه و آله) هرگاه آتش جنگ زبانه می‌کشید و دشمن حمله می‌کرد اهل بیت خود را پیش می‌فرستاد تا به وسیله آن‌ها اصحابش را از آتش شمشیرها و نیزه‌ها مصون دارد؛ چنانکه عبیدة بن حارث (پسرعمویش) در جنگ بدر و حمزه (عمویش) در اُحد و جعفر (پسر عموی دیگرش) در موته شهید شدند».

(نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص526)
- ترجمه نهج البلاغه (فيض الإسلام)
از نامه‌هاى آن حضرت (عليه السّلام) است به معاويه‌:

(در پاسخ نامه‌اى كه براى آن بزرگوار فرستاده «و در آن درخواست نموده بود كه كشندگان عثمان را تسليم او نمايد» نوشته و در آن فضل و بزرگوارى و سبقت و پيشى خود را به اسلام و ايمان گوشزد او مى‌فرمايد):

«و چون (خداوند جنگ با مشركين و دفع شرّ آن‌ها را امر فرمود، و) كارزار سخت مى‌شد كه مردم (از بيم و ترس) باز مى‌ايستادند، رسول خدا (صلّی اللَّه عليه و آله) اهل بيت (علیهم السلام) خود را جلو وامى‌داشت، و به وسيله آنان ياران و لشگريانش را از داغى نيزه و شمشيرها حفظ مى‌نمود، پس عبيدة ابن حارث (ابن عبد المطّلب پسر عموى آن حضرت) در جنگ بدر (نام چاهى كه بدر نام نزديك به مدينه در راه مكّه كنده بود) كشته شد، و حمزه (عموى آن بزرگوار) در جنگ احد (نام كوهى است نزديك مدينه) كشته گرديد، و جعفر (برادر من) در جنگ مؤته (نام موضعى در اطراف شام) كشته شد.»

(ترجمه و شرح نهج البلاغه، فيض الإسلام، ج‌5، ص849)

شروح

- ترجمۀ توضیح نهج البلاغه (آیت الله شیرازی)
از نامه‌هاى حضرت (علیه السلام) كه در آن برخورد قريش با رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌و‏آله) را در آغاز دعوت بيان مى‌فرمايد.

وضعيّت مسلمانان هاشمى و غير هاشمى

«و هنگامى كه آتش جنگ شعله‌ور مى‌شد و جوى خون راه مى‌افتاد و مردم فرار مى‌كردند، پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‏آله خاندان خود را براى مبارزه به خطّ مقدم مى‌فرستاد، زيرا آنان در راه حضرتش فداكارى مى‌كردند. لذا در جنگ حنين و ساير جنگ‌ها تنها عباس و فرزندانش و امام عليه‌السلام حضرت پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‏آله را در ميان گرفتند و از او دفاع مى‌كردند. پس حضرت (علیه السلام) به وسيله خاندان خود و سپر بلا قراردادن آن‌ها اصحاب خود را از گزند شمشير و تير و نيزه حفظ مى‌فرمود و تنها آن‌ها بودند كه حرارت شمشير و نيزه را به جان مى‌خريدند.

يادى از چند شهيد خاندان رسالت

«عبيدة بن حارث» پسر عموى حضرت در جنگ بدر، اولين جنگى كه بين پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‏آله و كافران رخ داد، كشته شد و بدن «حمزة بن عبدالمطلب» عموى حضرت (علیه السلام) در جنگ احد مثله شد و «جعفر بن ابی طالب» برادر حضرت در جنگ موته (يكى از شهرهاى مرزى شام) كه بين پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‏آله و روميان رخ داد، به شهادت رسيد.»

(ترجمۀ توضيح نهج البلاغه، آیت الله سید محمد شیرازی، ج3، ص517)
- شرح نهج‌البلاغه (ابن میثم)
اين نامه گزيده‌اى است از نامه‌اى كه حضرت (علیه السلام) در پاسخ نامه معاويه مرقوم فرموده‌اند:

«و من اسلم من قريش... يوم موتة:

و به اين دليل كه بنى هاشم و فرزندان عبد المطلب در حفظ جان رسول خدا كوشش داشتند و جهات ديگر كه ذكر شد فضيلت آنان و على بن ابي طالب بر بقيه مسلمين روشن و واضح مى‌شود، پس از آن كه خداوند پيغمبرش را دستور داد كه با مشركان بجنگد، خانواده خود را جلو فرستاد و به سبب آن‌ها، از اصحابش حرارت شمشير و سر نيزه‌ها را دفع كرد.

امام (علیه السلام) در سخنان خود، احمرار بأس را كنايه از شدت جنگ آورده است به دليل اين كه شدت در جنگ سبب ظهور سرخى خون در آن مى‌باشد، اگر چه كثرت استعمال اين لفظ (از روشنى معنايش) جنبه كنايه بودن را از بين برده است، و موت احمر (مرگ سرخ) كنايه از سختى آن است، و در جنگ و هر گونه شدتى كه باعث خونريزى شود، اين كلمه استعمال مى‌شود.

بدر نام چاهى است كه به اسم حفر كننده آن نامگذارى شده است. و اما قتل عبيدة بن حرث بن عبد المطلب كه به دست عتبة بن ربيعه واقع شد از اين قرار است هنگامى كه در جنگ بدر، مسلمانان با مشركان روبرو شدند، عتبه و برادرش شيبه و پسرش وليد حمله كردند و مبارز طلبيدند، گروهى از انصار به سوى آن‌ها رو آوردند، اما آن‌ها گفتند ما هماوردهاى خويش از مهاجران را مى‌خواهيم، حضرت رسول رو كرد به حمزه، و عبيده و امير المؤمنين (علیه السلام) و فرمود برخيزيد، عبيده كه سنش زيادتر بود با عتبه بن ربيعه مواجه شد، و حمزه با شيبه، على (علیه السلام) هم با وليد به مبارزه پرداختند، دو نفر اخير حريفان خود را به قتل رساندند اما عبيده و عتبه، دو ضربت با يكديگر رد و بدل كردند و هيچ كدام نتوانست ديگرى را از پاى در آورد، حمزه و على (علیه السلام) بر عتبه حمله برده و او را به قتل رساندند و سپس جنازه نيمه جان عبيده را در حالى كه دستش بريده و مغز سرش روان بود به سوى پيامبر حمل كردند وقتى عبيده حضور حضرت رسيد، عرض كرد: يا رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) آيا من شهيد نيستم حضرت فرمود: آرى تو شهيد هستى، در اين هنگام عبيده گفت: اگر ابو طالب زنده بود مى‌دانست كه من سزاوارترم به آنچه كه در شعرش گفته است: «ما تا جايى تسليم پيامبريم كه حاضريم براى حمايت او، نزد وى به خاك و خون افتيم، و از زن و فرزندان خويش فراموش كنيم.» و حمزة بن عبد المطلب را وحشى در جنگ احد كه پس از واقعه بدر در سال سوم هجرى واقع شد، به شهادت رساند، و سبب آن چنين بود كه وقتى مشركان شكست خورده جنگ بدر به مكه برگشتند كاروان شترى را كه ابو سفيان رهبرى آن را به عهده داشت ديدند كه در دار الندوه ايستاده، اشراف قريش كه هر كدام در مالكيت شتران شريك بودند، پيش ابو سفيان آمدند و گفتند: ما با طيب خاطر، حاضريم اين شتران را بفروشيم و با سود آن لشكرى براى حمله بر محمد (صلی الله علیه و آله) آماده كنيم، ابو سفيان گفت: من نخستين كسى هستم كه با اين امر موافقم، و فرزندان عبد مناف هم با من هستند، شتران را كه هزار نفر بود، فروختند و از بهايش كه پنجاه هزار دينار شد به هر كس از صاحب شتران سهم اصليش را دادند، و سود سهام را گرد آوردند، و سپس رسولانى به سوى بقيه اعراب گسيل كردند و همه را براى جنگ فرا خواندند، پس سه هزار نفر جمع شدند و با خود هفتصد زره و دويست اسب و سه هزار شتر آوردند و گروهى از آنان شب را بر در خانه رسول خدا ماندند. در آن شب پيامبر خدا در خواب ديد، زره محكمى به تن دارد و شمشيرش ذو الفقار شكست و گاوى ذبح شد و مثل اين كه به دنبال قوچى مى‌رود، پس در تعبير آن فرمود: زره، شهر مدينه و تعبير گاو، آن است كه برخى از اصحابش كشته خواهند شد و درهم شكستن شمشير علامت مصيبتى است كه بر خودش وارد خواهد شد، و مراد از قوچ، سردار لشكر كفّار است كه خدا او را مى‌كشد.

مصيبتى كه بر خود حضرت (علیه السلام) وارد شد اين بود كه عتبه بن ابى وقاص سنگى به سوى وى پرتاب كرد، به چهار دندان جلوى او اصابت كرد و نيز بينى او شكست، و صورت مباركش مجروح شد، و برخى گفته‌اند كسى كه اين كار را انجام داد، عمرو بن قمئيه بود،. خلاصه آن روز بر مسلمانان روز بس دشوارى بود.

روايت شده است كه در روز احد، هند با گروهى از زنان حاضر شد و به‌ مثله كردن شهداى مسلمان پرداخت، گوش‌ها و بينی‌هاى آنان را بريد و براى خود از آن‌ها گردن بند ساخت و جگر حمزه را در آورد و ميان دندان‌هاى خود فشرد، اما چون نتوانست آن را بجود، دور انداخت و به اين دليل معاويه را پسر هند جگر خوار گفته‌اند.

جعفر بن ابي طالب در واقعه موته به قتل رسيد، زمان وقوع اين جنگ در ماه جمادى الاولى سال هشتم هجرت بود، كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) حرث بن عميره ازدى را به سوى پادشاه بصرى به ماموريت فرستاد و هنگامى كه به سرزمين موته رسيد، شرحبيل بن عمرو الغسّانى متعرض او شد و وى را به قتل رساند، و تا آن وقت هيچ فرستاده‌اى از آن حضرت (صلی الله علیه و آله) كشته نشده بود، اين مصيبت برايشان گران آمد، پس مسلمانان را به مدد خواست و لشكرى به تعداد سه هزار نفر فراهم كرد، و فرمود: فرمانده شما زيد بن حارثه است اما اگر او به قتل رسيد، جعفر بن ابي طالب و پس از او عبد اللَّه بن رواحه است، و اگر او نيز به قتل رسيد هر كس را بخواهيد انتخاب كنيد، و سپس به آنان دستور داد كه نخست به محل كشته شدن حرث بروند و از آن جا مردم را به اسلام دعوت كنند، پس اگر مسلمان شدند دست از آنان بردارند. دشمنان از قضيه آگاه شدند افراد فراوانى جمع كردند، تنها شر حبيل، بيش از صد هزار نفر فراهم كرد، مسلمانان كه به موته رسيدند، با انبوه لشكر از كفار و مشركين مواجه شدند، مبارزه آغاز شد، زيد بن حارثه پرچم را به دوش گرفت، جلو رفت و به جنگ پرداخت تا به شهادت رسيد و بعد از او پرچم را جعفر بلند كرد، او نيز جنگيد تا دست‌هايش قطع شد و پرچم بر زمين افتاد، بعضى گفته‌اند: مردى رومى ضربتى بر او زد و او را دو نيم كرد، و در يكى از دو نصفه او هشتاد و يك جراحت يافت مى‌شد، پيغمبر خدا جعفر را صاحب دو بال ناميد كه در بهشت با دو بال خود پرواز مى‌كند، اين نام‌گذارى به آن سبب‌ بود كه روز جنگ دو دستش در راه خدا بريده شد.»

(ترجمه‌ی‏ شرح ‌نهج‌البلاغه ‌ابن‌ميثم، ج 4، صص623 - 627)
- شرح نهج البلاغه (ابن ابی الحدید)
نامه آن حضرت [علیه السلام] به معاويه:‌

سخن درباره همه مسلمانانى كه در جنگ احد در گذشته‌اند

«واقدى مى‌گويد: سعيد بن مسيب و ابو سعيد خدرى نقل كرده‌اند كه از انصار هفتاد و يك تن در جنگ احد شهيد شده‌اند، مجاهد هم همين گونه گفته است.

گويد: چهار تن هم از قريش- مهاجران- شهيد شده‌اند كه بدين شرح است: حمزة بن عبد المطلب كه او را وحشى كشت، عبد الله بن جحش بن رئاب كه او را ابو الحكم بن اخنس بن شريق كشت، شماس بن عثمان بن شريد از خاندان مخزوم كه او را ابى بن خلف كشت، مصعب بن عمير كه او را ابن قميئة كشت.

گويد: گروهى نفر پنجمى را هم افزوده‌اند كه سعد آزاد كرده و وابسته حاطب از خاندان اسد بن عبد العزّى است. برخى هم گفته‌اند: ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومى هم در جنگ احد زخمى شد و پس از چند روز از همان زخم درگذشت.

واقدى مى‌گويد: گروهى هم گفته‌اند دو پسر هبيب از خاندان سعد بن ليث كه عبد الله و عبد الرحمان نام داشته‌اند و دو مرد از خاندان مزينه كه وهب بن قابوس و برادر زاده‌اش حارث بن عتبه بن قابوس بوده‌اند شهيد شده‌اند و بدين‌گونه جمع شهيدان مسلمان در آن روز حدود هشتاد و يك تن بوده‌اند. تفصيل اسامى انصارى كه شهيد شده‌اند در كتاب‌هاى محدثان آمده است و اينجا محل بر شمردن آن‌ها نيست.

سخن در چگونگى كشته شدن حمزة بن عبد المطلب رضى الله عنه

واقدى مى‌گويد: وحشى- قاتل حمزة- برده دختر حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف بوده است و هم گفته‌اند برده جبير بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف بوده است. دختر حارث به او گفت: پدرم در جنگ بدر كشته شده است، اگر تو يكى از اين سه تن را بكشى آزاد خواهى بود. محمد، على بن ابى طالب يا حمزة بن عبد المطلب را كه من در اين قوم كسى جز اين سه تن را همپاى و همتاى پدرم نمى‌بينم. وحشى گفت: در مورد محمد خودت هم مى‌دانى كه من بر او دست نخواهم يافت و يارانش او را هرگز رها نمى‌كنند، در مورد حمزه هم به خدا سوگند اگر او را در حال خفته بودنش هم ببينم ياراى‌ بيدار كردنش را ندارم، اما در مورد على او را تعقيب و جستجو خواهم كرد. وحشى مى‌گويد: به روز جنگ احد در جستجوى على بودم كه در همان حال على ظاهر شد، او را مردى آزموده و دور انديش ديدم كه فراوان اطراف خود را مى‌پايد. با خود گفتم: اين كسى نيست كه من در جستجويش باشم، ناگاه متوجه حمزه شدم كه سر از پاى نشناخته حمله مى‌كند. پشت سنگى براى او كمين كردم. چشم حمزه كم نور بود و صداى نفس او كه با خشم بيرون مى‌آمد شنيده مى‌شد. سباع بن ام نيار راه را بر حمزه بست، مادر سباع كه كنيز شريف بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى بود در مكه كودكان را ختنه مى‌كرد، كنيه سباع ابو نيار بود. حمزه به او گفت اى پسر زن برنده چوچوله‌ها كار تو هم به آنجا كشيده است كه بر ما حمله كنى و مردم را بر ضد ما يارى دهى پيش آى، حمزه او را چند قدمى با خود كشيد و سپس او را افكند و زانو بر سينه‌اش نهاد و سرش را بريد همان گونه كه سر گوسپند را مى‌برند.

آنگاه مرا ديد و به سوى من خيز برداشت و همين‌كه به مسيل رسيد پايش لغزيد و در همين حال من زوبين خود را به حركت در آوردم و رها كردم و چنان به تهيگاه حمزه خورد كه از مثانه‌اش بيرون آمد. گروهى از يارانش گرد او جمع شدند و شنيدم كه او را صدا مى‌زنند و مى‌گويند ابو عمارة و او پاسخ نمى‌دهد. گفتم: به خدا سوگند كه اين مرد مرده است، و سوگند هند را در مرگ پدر و برادر و عمويش به ياد آوردم. ياران حمزه همين‌كه يقين به مرگ او پيدا كردند از كنار جسدش پراكنده شدند و مرا نديدند. من دويدم و شكم حمزه را دريدم و جگرش را بيرون كشيدم و خود را به هند دختر عتبه رساندم و گفتم: اگر قاتل پدرت را كشته باشم به من چه مى‌دهى گفت: هر چه مى‌خواهى بخواه. گفتم: اين جگر حمزه است. آن را به دندان گزيد و پاره‌اى از آن را جويد و از دهان بيرون انداخت و نفهميدم كه نتوانست بجود و بخورد يا خوشش نيامد آنگاه زر و زيور و جامه‌هاى خود را بيرون آورد و به من داد و گفت: چون به مكه رسيديم ترا ده دينار خواهد بود. سپس به من گفت: جاى كشته شدنش را به من نشان بده و نشانش دادم. اندامهاى نرينه و گوشها و بينى او را بريد و از آن‌ها براى خود گوشوار و دستبند و خلخال درست كرد و آن‌ها را و جگر حمزه را با خود به مكه آورد.

واقدى مى‌گويد: عبد الله بن جعفر از ابن ابى عون از زهرى از عبيد الله بن عدى بن خيار براى من نقل كرد كه مى‌گفته است: به روزگار عثمان بن عفان در شام به جهاد رفتيم.

پس از نماز عصر به شهر حمص رسيديم و پرسيديم: وحشى كجاست؟ گفتند: در اين ساعت نمى‌توانيد او را ببينيد كه هم اكنون سرگرم باده گسارى است و تا صبح شراب مى‌آشامد. ما كه هشتاد تن بوديم به خاطر ديدار او شب را همانجا مانديم. پس از آنكه نماز صبح را خوانديم به خانه وحشى رفتيم. پير مردى فرتوت شده بود و براى او تشكچه‌اى كه فقط خودش روى آن جا مى‌گرفت گسترده بودند. به او گفتيم درباره كشتن حمزه و مسيلمه براى ما حرف بزن، خوشش نيامد و سكوت كرد. گفتيم: ما فقط به خاطر تو ديشب را اينجا مانده‌ايم. گفت: من برده جبير بن مطعم بن عدى بودم. چون مردم براى جنگ احد راه افتادند مرا خواست و گفت: حتما به ياد دارى و ديدى كه طعيمة بن عدى را در جنگ بدر حمزة بن عبد المطلب كشت و از آن روز تاكنون زن‌هاى ما گرفتار اندوه شديدى هستند، اگر حمزه را بكشى آزاد خواهى بود. من با مردم بيرون آمدم و با خود چند زوبين داشتم، هرگاه از كنار هند دختر عتبه مى‌گذشتم مى‌گفت: اى ابا دسمه امروز بايد انتقام بگيرى و دل‌ها را خنك كنى. چون به احد رسيديم حمزه را ديدم كه سخت به مردم حمله مى‌كند و سر از پا نمى‌شناسد، من براى او پشت درختى كمين كردم، حمزه مرا ديد و آهنگ من كرد ولى همان دم سباع خزاعى راه را بر او بست، حمزه آهنگ او كرد و گفت: تو هم اى پسر برنده چوچوله‌ها كارت به آنجا كشيده كه به ما حمله كنى، جلو بيا.

حمزه به او حمله كرد و پاهايش را كشيد و او را بر زمين كوبيد و كشت و شتابان آهنگ من كرد ولى گودالى پيش پاى او قرار داشت كه لغزيد و در آن افتاد. من زوبينى پرتاب كردم كه به زير نافش خورد و از ميان دو پايش بيرون آمد و او را كشت. خود را به هند دختر عتبه رساندم و خبر دادم. او جامه‌هاى گرانبها و زر و زيور خود را به من داد، بر ساق‌هاى پاى هند دو خلخال از مهره‌هاى ظفار بود و دو دستبند سيمين و چند انگشترى بر انگشتان پاى خود داشت كه همه را به من بخشيد.

اما در مورد مسيلمه، ما وارد حديقة الموت شديم و همينكه مسيلمه را ديدم بر او زوبين پرتاب كردم. در همان حال مردى از انصار هم بر او شمشير زد و خداى تو داناتر است كه كدام يك از ما دو تن او را كشته‌ايم، البته من شنيدم كه زنى از بالاى ديوار فرياد مى‌كشيد كه مسيلمه را آن برده حبشى كشت.

عبيد الله بن عدى- راوى اين روايت- مى‌گويد: به وحشى گفتم: آيا مرا مى‌شناسى نگاهش را به من دوخت و گفت: تو پسر عدى از عاتكه دختر عيص نيستى؟ گفتم: چرا، گفت به خدا سوگند من پس از اينكه ترا از گهواره‌ات برداشتم و با قنداق به مادرت دادم كه شيرت دهد ديگر نديده‌ام هنوز لاغرى و سپيدى پاهايت را در نظر دارم كه گويى همين امروز بوده است.

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى روايت مى‌كند كه هند در آن روز خود را بالاى سنگى كه مشرف بر آوردگاه بود رساند و با صداى بلند اين ابيات را خواند: ما شما را در قبال جنگ بدر مكافات كرديم و جنگ پس از جنگ داراى سوزش و التهاب است، مرا از عتبه و برادرم و عمويش و پسر نوجوانم ياراى شكيبايى نيست، خود را تسكين دادم و نذرم را برآوردم، اى وحشى جوشش سينه‌ام را شفا بخشيدى و در تمام عمر سپاسگزارى از وحشى بر عهده من است تا آنگاه كه استخوانهايم در گورم از هم بپاشد.

هند دختر اثاثة بن مطلب بن عبد مناف او را چنين پاسخ داده است: اى هند تو در جنگ بدر و جز آن خوار و زبون شدى اى دختر مرد فرومايه و مكار كافر... محمد بن اسحاق مى‌گويد: و از جمله اشعار ديگرى كه هند دختر عتبه در جنگ احد رجز خوانى كرده است اين ابيات است: در جنگ احد دل خود را از حمزه تسكين دادم و شكمش را از ناحيه جگرش دريدم، اين كار اندوه گران و درد انگيز مرا زدود، جنگ شما را همچون باران آميخته با تگرگ فرو گرفت ما همچون شيران بر شما حمله آورديم.

محمد بن اسحاق مى‌گويد: صالح بن كيسان براى من نقل كرد كه گفته‌اند، عمر بن خطاب به حسان بن ثابت گفت: اى ابا الفريعة اى كاش شنيده بودى كه هند چه مى‌گفت، و اى كاش سر مستى او را ديده بودى كه چگونه روى سنگى ايستاده بود و رجز خوانى مى‌كرد، و اى كاش مى‌شنيدى كه چگونه كارى را كه نسبت به حمزه انجام داده است باز گو مى‌كرد. حسان گفت: به خدا سوگند همان هنگام كه در كوشك و برج بودم، زوبين را ديدم كه در هوا به حركت آمد و با خود گفتم: اين سلاح از اسلحه عرب نيست و گويا همان زوبين به حمزه پرتاب شده است و ديگر چيزى نمى‌دانم. اينك برخى از گفتار هند را براى من بگو تا شر او را از شما كفايت كنم. عمر برخى از اشعار هند را براى حسان خواند و حسان ابيات زير را در هجو هند دختر عتبه سرود:

آن زن فرومايه سر مستى و شادى كرد و خوى او فرومايگى است كه با كفر سر مستى كرده است... حسان همچنين ابيات زير را هم در نكوهش هند سروده است: اين كودكان فرومايه كه در ريگزارهاى «اجياد» و ميان خاک‌ها افتاده‌اند و بر خاك مى‌غلتند از كيست... با ابيات ديگرى كه چون فحش و دشنام است از آوردن آن مى‌گذرم.

واقدى از قول صفيه دختر عبد المطلب نقل مى‌كند كه مى‌گفته است: در جنگ احد ما زنها در برج‌ها و پشت بام‌ها مدينه بوديم، حسان بن ثابت هم همراه ما در برج فارع بود، تنى چند از يهود به سوى برج آمدند و آهنگ برج‌ها كردند. من به حسان گفتم: اى ابن فريعه كارى بكن. گفت: به خدا سوگند من نمى‌توانم جنگ كنم. در همين حال يك يهودى شروع به بالا آمدن از برج كرد. من به حسان گفتم: شمشيرت را به من بده و ترا كارى نباشد، چنان كرد، من گردن آن يهودى را زدم و سرش را ميان ديگران پرتاب كردم كه چون آن را ديدند پراكنده شدند. صفيه مى‌گويد: در آغاز روز همچنان كه در برج فارع و مشرف بر برجهاى ديگر بودم مى‌نگريستم، ناگاه زوبين‌ها را ديدم، با خود گفتم مگر دشمن زوبين هم دارد و نمى‌دانستم كه همين زوبين به برادرم- حمزه- پرتاب شده است. صفيه مى‌گويد: در آخر روز طاقت نياوردم و خودم را به حضور پيامبر [صلی الله علیه و آله] رساندم، من همان هنگام كه در برج بودم از طرز رفتار حسان كه به دورترين نقطه برج پناه برد دانستم كه مسلمانان شكست خورده و پراكنده شده‌اند. او همين‌كه متوجه شد دوباره دولت از مسلمانان است برگشت و كنار ديوار برج ايستاد. همين‌كه من همراه گروهى از زنان انصار نزديك رسيديم، ياران پيامبر [صلی الله علیه و آله] را پراكنده ديدم و نخستين كسى را كه ديدم برادر زاده‌ام على [علیه السلام] بود. او به من گفت: عمه جان برگرد كه برخى از جنازه‌ها برهنه‌اند. گفتم: رسول خدا [صلی الله علیه و آله] در چه حال است گفت: خوب است. گفتم: او را به من نشان بده تا ببينمش، على [علیه السلام] اشاره‌اى پوشيده كرد و من خود را پيش آن حضرت [صلی الله علیه و آله] كه زخمى شده بود رساندم.

واقدى مى‌گويد: پيامبر [صلی الله علیه و آله] روز احد شروع به پرس و جو درباره حمزه كرد و مى‌فرمود: عمويم چه كرد از حمزه چه خبر؟ حارث بن صمّه به جستجوى او رفت و چون دير كرد، على بن ابى طالب [علیه السلام] به آن منظور رفت و در همان حال اين ابيات را مى‌خواند: «پروردگارا حارث بن صمه از دوستان وفادار و نسبت به ما متعهد است در پى كار مهمى سرگشته و گم گشته است گويا در جستجوى بهشت است.» تا آنكه على [علیه السلام] پيش حارث رسيد و حمزه را كشته ديد برگشت و پيامبر [صلی الله علیه و آله] را آگاه ساخت. پيامبر [صلی الله علیه و آله] پياده آمد و كنار جسد حمزه ايستاد و فرمود: هرگز جايى كه براى من خشم برانگيزتر از اينجا باشد نايستاده‌ام، در اين هنگام صفيه آشكار شد، پيامبر [صلی الله علیه و آله] به زبير فرمود: مادرت را از من دور كن و در همان حال مشغول كندن گور براى حمزه بودند. زبير به مادر گفت: مادر جان برگرد كه برخى از جنازه‌ها برهنه‌اند. گفت: من تا پيامبر [صلی الله علیه و آله] را نبينم بر نمى‌گردم و همينكه آن حضرت را ديد گفت: اى رسول خدا برادرم حمزه كجاست؟ فرمود: ميان مردم است. صفيه گفت: تا او را نبينم برنمى‌گردم. زبير مى‌گويد: من مادر خود را همانجا روى زمين نشاندم تا جسد حمزه به خاك سپرده شد. پيامبر [صلی الله علیه و آله] فرمود: اگر نه اين بود كه زنان ما افسرده مى‌شدند، جسد عمويم را به خاك نمى‌سپردم و براى درندگان و پرندگان مى‌گذاشتم تا روز قيامت از ميان شكم و چينه‌دان آنان محشور شود.

واقدى مى‌گويد: و روايت شده است كه چون صفيه آمد، انصار ميان او و پيامبر حائل شدند. رسول خدا [صلی الله علیه و آله] فرمود: رهايش كنيد و آزادش بگذاريد. صفيه آمد و كنار پيامبر نشست و هرگاه كه او بلند مى‌گريست پيامبر [صلی الله علیه و آله] هم بلند مى‌گريست و هرگاه آهسته مى‌گريست پيامبر [صلی الله علیه و آله] هم آهسته گريه مى‌كرد. فاطمه عليها السلام هم شروع به گريستن كرد كه پيامبر [صلی الله علیه و آله] هم از گريه او گريست و سپس فرمود: هرگز مصيبتى به بزرگى سوگ حمزه بر من نرسيده است. آنگاه خطاب به صفيه و فاطمه فرمود: شما را مژده باد كه هم اكنون جبريل به من خبر داد كه براى ساكنان آسمان‌هاى هفتگانه چنين نوشته‌اند كه حمزة بن عبد المطلب شير خدا و شير رسول خدا است.

واقدى مى‌گويد: و چون پيامبر [صلی الله علیه و آله] ديد كه حمزه را به سختى مثله كرده‌اند سخت اندوهگين شد و فرمود: اگر بر قريش پيروز شوم سى تن از ايشان را مثله خواهم كرد و خداوند اين آيه را بر او نازل فرمود: «اگر مكافات مى‌كنيد همان گونه و اندازه مكافات‌ كنيد كه مكافات شده‌ايد و اگر شكيبايى كنيد به مراتب براى شكيبايان بهتر است.» پيامبر [صلی الله علیه و آله] فرمود: حتماً شكيبايى مى‌كنيم و هيچ يك از قريش را مثله نفرمود.

واقدى مى‌گويد: ابو قتاده انصارى برخاست و چون اندوه شديد پيامبر [صلی الله علیه و آله] را ديد شروع به دشنام دادن به قريش كرد و پيامبر [صلی الله علیه و آله] سه بار به او فرمود بنشين. سپس فرمود: اى ابو قتاده قريش اهل امانت هستند هر كس بى‌مورد و ياوه به آنان دشنام دهد خداوند دهانش را به خاك مى‌مالد. شايد هم اگر عمر طولانى داشته باشى اعمال و كارهاى خودت را در قبال اعمال و كارهاى ايشان كوچك بشمارى، اگر نه اين بود كه قريش سرمست مى‌شد، خبر مى‌دادم كه چه منزلتى در پيشگاه خداوند دارد. ابو قتاده گفت: اى رسول خدا، به خدا سوگند كه چون آنان نسبت به پيامبر [صلی الله علیه و آله] خدا چنين كردند من به پاس خاطر خدا و رسولش خشم گرفتم. فرمود: آرى راست مى‌گويى كه بد مردمى نسبت به پيامبر [صلی الله علیه و آله] خود بودند.

واقدى مى‌گويد: پيش از آنكه جنگ احد شروع شود، عبد الله بن جحش گفت: اى رسول خدا مى‌بينى كه كار اين قوم به كجا كشيده است، من از خداوند چنين مسألت كردم و عرضه داشتم بار خدايا سوگندت مى‌دهم كه چون فردا با دشمن روياروى شويم آنان مرا بكشند و شكم مرا بدرند و مرا مثله كنند و تو از من بپرسى به چه سبب با تو چنين كردند و من عرضه دارم در راه تو. اينك اى رسول خدا از تو تقاضاى ديگرى دارم و آن اين است كه پس از من سرپرستى اموالم را بر عهده بگيرى، فرمود: آرى. عبد الله به جنگ رفت و كشته شد و به بدترين صورت مثله شد. او با حمزه در يك گور به خاك سپرده شد و پيامبر [صلی الله علیه و آله] سرپرستى ميراث او را بر عهده گرفت و براى مادرش مزرعه‌اى در خيبر خريد. واقدى مى‌گويد: حمنة دختر جحش و خواهر عبد الله پيش آمد، پيامبر فرمودند: اى حمنه خود دار باش و سوگ خود را در پيشگاه خدا محاسبه كن. گفت: اى رسول خدا در كدام مورد فرمود: نسبت به دايى خودت حمزه.

حمنه گفت: «الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنَّا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ؛ كسانى كه چون مصيبتى به آنان برسد، مى‌گويند: «ما از آنِ خدا هستيم، و به سوى او باز مى‌گرديم».[1] خدايش رحمت فرمايد و بيامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پيامبر [صلی الله علیه و آله] دوباره فرمود:

سوگ خود را در پيشگاه خدا محاسبه كن. پرسيد: در چه مورد و براى چه كسى فرمود: برادرت عبد الله. حمنه همچنان انا لله گفت و افزود: خدايش رحمت فرمايد و بيامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پيامبر [صلی الله علیه و آله] براى بار سوم فرمود: سوگ خود را در پيشگاه خداوند محاسبه كن. پرسيد در چه مورد و براى چه كسى فرمود: در مورد شوهرت مصعب بن عمير. حمنه گفت: واى بر اندوه من، و گفته‌اند كه گفته است: واى بر بيوگى.

محمد بن اسحاق در كتاب خود مى‌گويد: حمنه فرياد بر آورد و ولوله انداخت.

واقدى مى‌گويد: پيامبر [صلی الله علیه و آله] فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد كه هيچ كس را چنان منزلتى نيست. ابن اسحاق هم اين سخن پيامبر [صلی الله علیه و آله] را همين گونه نقل كرده است.

واقدى مى‌گويد: پيامبر [صلی الله علیه و آله] به حمنه فرمود: چرا چنين گفتى گفت: يتيمى پسرانش را به ياد آوردم و مرا به بيم انداخت. پيامبر [صلی الله علیه و آله] دعا فرمود كه خداوند متعال سرپرست و جانشين پسنديده‌اى براى آنان فراهم فرمايد. حمنه سپس با طلحة بن عبيد الله ازدواج كرد و محمد بن طلحه را براى او زاييد، طلحة بن عبيد الله از همه مردم نسبت به فرزندان مصعب مهربان‌تر و خوش رفتارتر بود.

فصلى در بيان پاره‌اى از مناقب جعفر بن ابى طالب [علیه السلام]

ابو الفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبيين مى‌گويد: كنيه جعفر بن ابى طالب ابو المساكين- پدر بينوايان- بود. او برادر سوم از فرزندان ابو طالب است كه بزرگترين ايشان طالب و پس از او عقيل و پس از او جعفر و سپس على [علیه السلام] بوده است و هر يك از ديگرى ده سال بزرگتر بوده و على [علیه السلام] از همه برادران كوچكتر بوده است. مادر همگى فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف است و او نخستين زن هاشمى است كه براى مردى هاشمى فرزند آورده است. فضايل فاطمه بنت اسد بسيار است. تقرب او به پيامبر [صلی الله علیه و آله] و تعظيمى كه پيامبر از او مى‌فرموده است، پيش همه محدثان معلوم است.

ابو الفرج براى جعفر، كه خدايش از او خوشنود باد، فضيلت بسيارى نقل كرده است و در آن باره احاديث بسيار هم وارد شده است. از جمله آنكه چون رسول خدا [صلی الله علیه و آله] خيبر را فتح فرمود، جعفر بن ابى طالب هم از حبشه باز آمد. پيامبر [صلی الله علیه و آله] او را در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن ميان دو چشمش را كرد و فرمود: نمى‌دانم از كدام كار بيشتر شاد باشم، از آمدن جعفر يا فتح خيبر.

گويد: خالد حذّاء از عكرمه از ابو هريره نقل مى‌كند كه مى‌گفته است: پس از رسول خدا هيچ كس با فضيلت‌تر از جعفر بن ابى طالب بر مركبى سوار نشده و كفش نپوشيده است. گويد: عطية از ابو سعيد خدرى نقل مى‌كند كه مى‌گفته است، پيامبر [صلی الله علیه و آله] مى‌فرمود: بهترين مردم به ترتيب حمزه و جعفر و على هستند.

جعفر بن محمد [علیه السلام] از قول پدرش روايت مى‌كرده است كه پيامبر [صلی الله علیه و آله] مى‌فرموده‌اند مردم از اشجار گوناگون آفريده شده‌اند ولى من و جعفر از يك شجره يا از يك طينت آفريده شده‌ايم. گويد: با اسناد به رسول خدا نقل شده كه به جعفر فرموده است: تو از لحاظ خلق و خوى شبيه منى.

ابو عمر بن عبد البر در كتاب الاستيعاب گفته است سن جعفر [علیه السلام] روزى كه كشته شد چهل و يك سال بوده است.

ابو عمر مى‌گويد: سعيد بن مسيب نقل مى‌كرده است كه رسول خدا [صلی الله علیه و آله] فرمود: براى من، جعفر و زيد و عبد الله بن رواحه در خيمه‌اى كه از در و مرواريد بود ممثّل شدند كه هر يك بر سريرى- تخته‌اى- قرار داشتند، در گردن زيد و ابن رواحه خميدگى و كژى‌اى ديدم و حال آنكه گردن جعفر راست و بدون خميدگى بود. سبب آن را پرسيدم، گفته شد: چون مرگ آن دو فرا رسيد، از آن روى برگرداندند ولى جعفر چنان نكرد.

ابو عمر همچنين مى‌گويد: از شعبى روايت شده كه گفته است، از عبد الله بن جعفر شنيدم مى‌گفت: هر گاه از عمويم على [علیه السلام] چيزى مى‌خواستم و عنايت نمى‌فرمود همينكه مى‌گفتم تو را به حق جعفر، به من عنايت مى‌كرد.

ابو عمر همچنين در حرف «ز» ضمن شرح حال زيد بن حارثه مى‌نويسد: چون خبر كشته شدن جعفر و زيد در موته به اطلاع پيامبر [صلی الله علیه و آله] رسيد گريست و فرمود: دو برادر و دو همدم و دو هم سخن من بودند».

(جلوه‌تاريخ‌درشرح‌نهج‌البلاغه، ‌ابن‌ابى‌الحديد، ج 6، صص255-305)

واژه شناسی

- احْمَرَّ الْبَأْس
جنگ شدید شد.[2]
- أَحْجَمَ
فرار كردند.[3]
- قَدَّمَ
جلو انداخت، مقدّم كرد.[4]
- وَقَى
شخصی، چيزى یا کسی را از زيان و آزار حفظ کرد.[5]
- حَرّ
حرارت.[6]
- السُّيُوفِ‌
جمع سیف، شمشیرها.
حَرَّ السُّيُوفِ‌: گرمای شمشیرها.
الْأَسِنَّةِ: جمع سنان، نیزه‌ها.[7]
- قُتِلَ
کشته شد.
- مُؤْتَة
محلی است در شام.[8]

واژه کاوی

- احْمَرَّ الْبَأْسُ
کارزار سخت شد.[9]

«کان... اذا احْمَرَّ الْبَأْسُ» یعنی [هرگاه] پیکار تند[10] و جنگ سرخ مى‌شد؛ زیرا در اوج جنگ خونريزى زياد مى‌شود و موجب سرخى ميدان مى‌گردد.[11]
- أَحْجَمَ (حجم)
«حجم» به معنی برگشتن،[12] روگردانی شدید و بازداشتن کسی از چیزی[13] یا کاری که می‌خواهد انجام دهد[14] است.

یعنی چیزی از جایگاه خودش غیر آشکارا خارج شد.[15]

«إِحْجَام» ضد اقدام[16] و به این معنی است که شخصی از روی ترس از انجام دادن كاری خوددارى كرد[17] و از آن رویگردان شد[18] و به عقب برگشت.[19]

واژه «إِحْجَام» هنگامی که در کنار واژه «قوم» در کلام بیاید به معنی آن است که شخصی یا گروهی قصد کند به مصاف قومی رود سپس از آن‌ها بترسد و آن‌ها را ترک گوید و بازگردد.[20]

از این کلمه دو مورد در نهج البلاغه آمده است.[21]

تفاوت «احجام» و «کف»:

«احجام» (فرو گذاشتن) همان دست کشیدن از کار خاصی است که قبلًا سابقه اي از آن وجود داشته باشد؛ مثل «احجام» از نبرد؛ یعنی جنگی درگرفته بوده و انسان از آن دست بردارد؛ اما به عنوان مثال در مورد دست کشیدن از خوردن و آشامیدن این واژه به کار برده نمی‌شود. [22]
- قَدَّمَ (قدم)
«قدم» در اصل بر سبقت گرفتن دلالت دارد.[23]

«قَدَم» یعنی پیشی گیرنده در کار[24]

ممکن است مراد از «قَدَم» این باشد که انسان از درنگ کردن و به عقب انداختن چیزی جلوگیری کند.[25]

«تقدیم» به معنی مقّدم کردن و جلو انداختن[26] و ضد تأخیر است.[27]«قَدَّمَهُ» یعنی شخصی، دیگری را جلو انداخت.[28]
- وَقَى (وقی)
«وقی» دور کردن چیزی از چیز دیگری به واسطه غیرش،[29] حمایت، حفظ، مصونیت و پوشاندن آن از آزار[30] و بدی[31] است.

«الوِقَاية» به معنی نگهداری شیء از آنچه به آن زيان مى‌رساند است.[32]

نکته‌ها و پیام‌ها

1. یکی از ویژگی‌های بارز پیامبر (صلی الله علیه و آله) صفت ایثار بوده است.

2. ایثار یعنی انسان دیگران را بر خودش برتری دهد و برگزیند.[33]

3. پایبند بودن به دین در هنگام سختی مشخص می‌شود. اگر انسان یقین داشته باشد بر دین حق است حاضر است خود و خانواده‌اش را سپر قرار می‌دهد تا از حق دفاع کند.

[1]- بقره، آیۀ156.

[2]- نهج البلاغه (صبحي صالح)، ص368.

[3]- توضیح نهج البلاغه، ج3، ص516.

[4]- قاموس قرآن، ج‌5، ص 257.

[5]- مفردات ألفاظ القرآن، ص881..

[6]- قاموس قرآن، ج‌2، ص118.

[7]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص526.

[8]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص526.

[9]- نهج البلاغه (صبحي صالح)، ص368.

[10]- افتخارزاده، ص944 به نقل از فرهنگ برابرهای فارسی نهج البلاغه ص47.

[11]- توضیح نهج البلاغه، ج3،  ص516.

[12]- لسان العرب، ج‌12، ص116.   

[13]- معجم المقاييس اللغة، ج‌2، ص141.   

[14]- كتاب العين، ج‌3 ، ص87.

[15]- تاج العروس من جواهر القاموس، ج‌16، ص129.

[16]- لسان العرب، ج‌12، ص116.   

[17]- فرهنگ ابجدى، متن، ص22.   

[18]- كتاب العين، ج‌3 ، ص87.  

[19]- النهاية في غريب الحديث و الأثر، ج‌1، ص347.  

[20]- المصباح المنير في غريب الشرح الكبير، ج‌1، ص123. 

[21]- مفردات نهج البلاغه، ج1، ص242.

[22]- الفروق في اللغة، ص106.   

[23]- معجم المقاييس اللغة، ج‌5، ص65.   

[24]- المحيط في اللغة، ج‌5، ص355.   

[25]- فرهنگ ابجدى، ص255.   

[26]- قاموس قرآن، ج‌5، ص257.   

[27]- كتاب العين، ج‌5، ص123.   

[28]- فرهنگ ابجدى، ص686.

[29]- معجم المقاييس اللغة، ج‌6، ص131.   

[30]- تاج العروس من جواهر القاموس، ج‌20، ص304.   

[31]- أساس البلاغة، ص686.

[32]- مفردات ألفاظ القرآن، ص881.   

[33]- فرهنگ ابجدى، ص1.

اضف تعليق