و من كتاب له (علیه السلام) إلى معاوية:
«فَيَا عَجَباً لِلدَّهْرِ إِذْ صِرْتُ يُقْرَنُ بِي مَنْ لَمْ يَسْعَ بِقَدَمِي وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ كَسَابِقَتِي الَّتِي لَا يُدْلِي أَحَدٌ بِمِثْلِهَا إِلَّا أَنْ يَدَّعِيَ مُدَّعٍ مَا لَا أَعْرِفُهُ وَ لَا أَظُنُّ اللَّهَ يَعْرِفُهُ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى كُلِّ حَال».
ترجمهها
«پس من در شگفتی و تعجبم از اين روزگار در زمانی که من به حالی در آمدم که آن کس که مانند من، قدم در راه دفاع از دين بر نداشته، با من قرين میگردد، کسی که مانند من، سابقهای در پذيرفتن دين و حمايت از آن ندارد، سابقهای که هيچکس به آن نمیرسد (يا نمیتواند به آن توسل جويد) مگر اين که ادعا کنندهای چيزی را ادعا کند که من نسبت به آن شناسايی ندارم و گمان میبرم که خدا نيز آن را نشناسد، و ستايش خدای را است در هر حال و وضعی.
[خدا نیز آن را نشناسد: مراد، سلب علم از خدا نيست بلكه مقصود، علم به سلب است. (ابن ابى الحديد)]».
(نهج البلاغه، ترجمه فقیهی، صص501 و 502)
«شگفتا از این روزگار! که کارم به جایی رسیده که کسی را با من برابر می دارند که مانند من گامی به کوشش برنداشته و سابقهای چون سابقه من - که هیچ کس به مانند آن دست نیافته است- نداشته، مگر آنکه کسی بخواهد ادعایی کند که من از آن آگاه نیستم، و نپندارم که خدا هم از آن آگاه باشد. و در هر حال خدا را سپاس.»
(نهج البلاغه، ترجمه حسین استاد ولی، ص369)
(امام (علیه السلام) در این خطبه خطاب به معاویه اولاً اشاره دارد که عده زیادی از قریش کمر به قتل پیامبر (صلی الله علیه و آله) بستند و خداوند او را حفظ کرد؛ ثانیاً چنین نیست که افردای نظیر خلیفه اول و دوم دلسوزترین مردم باشند؛ چراکه این خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) بودند که در خط مقدم جبههها حضور داشتند؛ سوم اینکه شگفت است که من را با معاویه همسنگ گرفتهاند درحالی که هیچ سابقه و خدمتی در راه دین نداشته است و نکته آخر اینکه اگر قرار بر قصاص قاتلین عثمان باشد، وظیفه حکومت است نه شورشیان.)
«شگفتا از روزگار که مرا همسنگ کسی قرار داد که چون من برای اسلام قدمی برنداشته است و سابقهای در اسلام ندارد. سابقهای که کسی به آن دسترسی نیافته است، من کسی را سراغ ندارم که چنین ادعایی کند مگر بخواهد به دروغ چنین ادعایی کند که نه من او را میشناسم و نه فکر میکنم خدا او را بشناسد (چونکه وجود خارجی ندارد) من در همه حال خدا را سپاسگزارم».
(نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابو الفضل بهرام پور، ص526)
(در پاسخ نامهاى كه براى آن بزرگوار فرستاده «و در آن درخواست نموده بود كه كشندگان عثمان را تسليم او نمايد» نوشته و در آن فضل و بزرگوارى و سبقت و پيشى خود را به اسلام و ايمان گوشزد او مىفرمايد):
«پس (با اين همه رنجها كه براى نگهبانى پيغمبر اكرم و ترويج دين اسلام كشيدم) شگفتا از روزگار كه در زمانى واقع شدهام كه با من برابر ميشود كسي كه براى يارى دين مانند من كوشش نكرده، و سابقه و پيشى گرفتن مرا در اسلام (ايمان بخدا و رسول) نداشته است چنان سابقهاى كه كس بمانند آن دسترسى ندارد مگر آنكه ادّعاء كنندهاى (معاويه) ادّعاء كند (در باره خود بگويد) آنچه را كه من نمىدانم، و گمان ندارم كه خداوند هم آنرا بشناسد (چون سابقه ايمان بخدا و رسول براى غير من ديگرى را نبوده تا خدا آنرا بشناسد) و بهر حال حمد و سپاس مخصوص خداوند است (كه مصلحت دانسته مانند ترا برابر من قرار دهد كه بر خلاف حقّ و حقيقت آنچه كه شايسته نيست ادّعاء كنى).»
(ترجمه و شرح نهج البلاغه، فيض الإسلام، ج5، ص849)
شروح
«از روزگار در شگفتم كه مردم مرا با كسى (معاويه) مقايسه مىكنند كه به اندازه يك لحظه ايستادن من بر روى پايم، براى دين نكوشيده و هيچ سابقهاى جز كفر و مبارزه با اسلام و جنگيدن با پيامبر صلىاللهعليهوآله ندارد، مگر آنكه او براى خود سوابق دروغينى جعل كند كه من آن سوابق را نمىدانم و گمان نمىكنم كه خدا هم چنين چيزى بداند، زيرا هرگز چنين سابقهاى ندارد، يعنى سالبه به انتفاء موضوع است، مثل آيه شريفه: « قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لَا یَعْلَمُ فِى السَّمَوَ تِ وَلَا فِى الْأَرْضِ؛ «بگو: آيا خدا را به چيزى كه در آسمانها و در زمين نمىداند، آگاه مىگردانيد؟»[1]
پس هيچكس مانند من سابقهاى ندارد تا بتواند آن را براى خود ادعا كند.
و ستايش خدا را در هر حال و حتى اكنون كه مرا با امثال معاويه مقايسه مىكنند، چون حمد بر بلا موجب پاداش است. لذا در دعا چنين مىخوانيم: الحمدُ لِلّهِ الَّذِي لَا يُحمَدُ عَلَى المَكرُوهِ سِواهُ؛ خداى را سپاس كه در ناگوارىها غير از او ستايش نمىشود».
(ترجمۀ توضيح نهج البلاغه، آیت الله سید محمد شیرازی، ج3، ص518)
«(پس از آن كه دليل برترى و فضيلت خود و خاندانش را بر ديگران روشن كرده، از گردش روزگار اظهار شگفتى مىكند، كه او را با اين همه فضيلت در رديف ناشايستگان و كسانى قرار داده است كه هيچ گونه عملى كه آنان را به خدا نزديك كند، ندارند)
«إِلَّا أَنْ يَدَّعِيَ مُدَّعٍ مَا لَا أَعْرِفُهُ»
مقصود از مدّعى معاويه است كه امكان دارد در دين و سابقه در اسلام، براى خود ادعاى فضيلت كند كه بكلى در او، وجود ندارد.
«وَ لَا أَظُنُّ اللَّهَ يَعْرِفُهُ»
امام (علیه السلام) پس از آن كه فرمود من فضيلتى براى او در پيشگاه خدا نمىبينم، در اين عبارت اظهار مىدارد، گمان نمىكنم حتى در علم خدا هم فضيلتى براى وى وجود داشته باشد، يعنى اصلا او را فضيلتى نيست، تا مورد علم حق تعالى واقع شود؛ زيرا وقتى چيزى وجود نداشته باشد، در آينه علم الهى هم نمايان نخواهد بود، و پس از آن كه فضيلت را براى خود و عدم آن را براى طرف مقابل خويش اثبات فرمود، به حمد و ثناى خدا پرداخته وى را به سبب اين نعمت، شكر و سپاس كرد.
واژه الّا در اين عبارت استثناى منقطع است زيرا ادعاى مدعى از نوع مطالب گذشته نيست.»
(ترجمهی شرح نهج البلاغه، ابنميثم، ج 4، ص627)
سخن درباره كسانى كه در جنگ احد با پيامبر [صلی الله علیه و آله] پايدارى كردند
«واقدى مىگويد: موسى بن يعقوب از قول عمهاش از مادرش از مقداد نقل مىكند كه مىگفته است: روز جنگ احد همينكه مردم براى جنگ صف كشيدند پيامبر [صلی الله علیه و آله] زير پرچم مصعب بن عمير نشست و چون پرچمداران قريش كشته و مشركان در حمله اول فرارى شدند و مسلمانان بر لشكرگاه آنان حمله بردند و تاراج كردند، براى بار دوم مشركان حمله آوردند و مسلمانان را از پشت سر غافلگير ساختند. مصعب بن عمير كه پرچمدار پيامبر [صلی الله علیه و آله] بود كشته شد. رأيت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پيامبر [صلی الله علیه و آله] زير آن ايستاد و يارانش گرد او ايستاده بودند. پيامبر [صلی الله علیه و آله] پرچم مهاجران را به ابو الروم داد كه يكى از افراد خاندان عبد الدار بود، مقداد مىگويد: رأيت اوسيان را همراه اسيد بن حضير ديدم. مشركان ساعتى جنگ و كشتار كردند و صفها از هم پاشيده و در هم آميخته بود و مشركان همان شعار خود را كه «زنده باد عزّى و زنده باد هبل» بود تكرار مىكردند و به خدا سوگند كشتارى سخت از ما كردند و نسبت به پيامبر [صلی الله علیه و آله] هم آنچه توانستند انجام دادند. سوگند به كسى كه او را به حق مبعوث فرموده است پيامبر [صلی الله علیه و آله] از جاى خود يك وجب هم تكان نخورد و همچنان روياروى دشمن باقى ماند. گاهى گروهى از يارانش پيش او مىرفتند و گاه پراكنده مىشدند و من همواره رسول خدا را بر پا مىديدم كه يا با كمان خود تير مىانداخت يا سنگ پرتاب مىكرد، تا آنكه دشمنان كناره گرفتند و دو گروه از يكديگر جدا شدند.
گروهى كه با پيامبر [صلی الله علیه و آله] ايستادگى كردند فقط چهارده مرد بودند، هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار.
مهاجران عبارت بودند از على [علیه السلام] و ابو بكر و عبد الرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و طلحة بن عبيد الله و ابو عبيدة بن جراح و زبير بن عوّام، و انصار عبارت بودند از حباب بن منذر و ابو دجانة و عاصم بن ثابت بن ابى الافلح و حارث بن صمّه و سهل بن حنيف و سعد بن معاذ و اسيد بن حضير.
واقدى مىگويد: و روايت شده است كه سعد بن عبادة و محمد بن مسلمه هم در آن روز پايدارى كردند و نگريختند و افرادى كه اين موضوع را روايت مىكنند، آن دو را به جاى سعد بن معاذ و اسيد بن حضير نام مىبرند.
واقدى مىگويد: هشت تن هم در آن روز با پيامبر [صلی الله علیه و آله] بيعت ايستادگى تا مرگ را كردند كه سه تن از مهاجران و پنج تن از انصار بودند. مهاجران، على [علیه السلام] و طلحه و زبير بودند و انصار ابو دجانة و حارث بن صمّة و حباب بن منذر و عاصم بن ثابت و سهل بن حنيف بودند. هيچ يك از ايشان در جنگ احد كشته نشد و ديگر مسلمانان همگى گريختند و پيامبر [صلی الله علیه و آله] از پى آنان ايشان را فرا مىخواند و برخى از مسلمانان نزديك مهراس رسيدند. واقدى همچنين مىگويد: عتبة بن جبير، از يعقوب بن عمير بن قتادة برايم نقل كرد كه مىگفته است، به روز جنگ احد سى مرد همراه پيامبر [صلی الله علیه و آله] پايدارى كردند و هر يك از ايشان مىگفت: جان و آبروى من فداى جان و آبروى تو باد، و سلام بر تو باد، سلام جاودانه نه براى بدرود.
مىگويد [ابن ابى الحديد]: در مورد عمر بن خطاب اختلاف است كه آيا در جنگ احد پايدارى كرده است يا نه. ولى همه راويان اتفاق نظر دارند كه عثمان پايدارى نكرده است. واقدى مىگويد: عمر پايدارى نكرده است، ولى محمد بن اسحاق و بلاذرى او را در زمره كسانى قرار دادهاند كه پايدارى كرده و نگريخته است و همگان در اين مورد اتفاق نظر دارند كه ضرار بن خطاب فهرى با نيزه بر سر عمر زد و گفت: اى پسر خطاب، شكر اين نعمت را داشته باش كه سوگند خوردهام هيچ مردى از قريش را نكشم.
اين موضوع را محمد بن اسحاق و ديگران هم روايت كردهاند و در آن اختلاف ندارند ولى اختلاف نظر در اين است كه آيا ضرار بن خطاب به عمر در حالى كه مىگريخته و بيمناك بوده است نيزهاى ملايم زده يا در حالى كه ثابت قدم و پيشرو بوده است. كسانى كه مىگويند در حال فرار بوده است نگفتهاند كه عمر هنگام گريز عثمان گريخته باشد يا به سويى كه عثمان رفته است رفته باشد، بلكه مىگويند براى پناه بردن به كوه مىگريخته است و اين عيب و گناهى نيست. زيرا سرانجام همه آنانى هم كه با پيامبر ايستادگى كردند به كوه پناه بردند و از دامنه آن بالا رفتند. البته فرق است ميان كسانى كه در آخر كار و پس از فروكش كردن آتش جنگ به كوه رفتهاند و آنانى كه ضمن جنگ گريختهاند و به كوه پناه بردهاند. اگر عمر در آخر كار به كوه پناه برده باشد، همه مسلمانان حتى پيامبر [صلی الله علیه و آله] همينگونه رفتار كردهاند. ولى اگر عمر هنگامى كه آتش جنگ شعلهور بوده است به كوه پناه برده باشد، بدون ترديد گريخته است. ولى راويان اهل حديث در اين اختلاف ندارند كه ابو بكر نگريخته است و پايدار مانده است، هر چند از او هيچ گونه مشاركت در جنگ و كشت و كشتارى نقل نشده است ولى خود همان پايدارى جهاد است و در همان حد است.
اما راويان شيعه روايت مىكنند كه كسى جز على و طلحه و زبير و ابو دجانه و سهل بن حنيف و عاصم بن ثابت پايدارى نكرده است. برخى از راويان شيعه هم روايت كردهاند كه همراه پيامبر [صلی الله علیه و آله] چهارده مرد از مهاجران و انصار پايدارى كردهاند ولى ابو بكر و عمر را از آن گروه نمىشمارند. بسيارى از ارباب حديث روايت كردهاند كه عثمان سه روز پس از احد به حضور پيامبر [صلی الله علیه و آله] آمد، پيامبر [صلی الله علیه و آله] از او پرسيد: مگر به كجا رسيده بودى و تا كجا عقب نشسته بودى؟ گفت: تا ناحيه اعرض. پيامبر [صلی الله علیه و آله] فرمود: عجب گسترده گريختهاى.
كسانى كه مىگويند عمر در جنگ احد گريخته است، به اين روايت استدلال مىكنند كه گفته شده است به روزگار حكومت عمر زنى آمد و يكى از بردهايى را كه پيش عمر بود مطالبه كرد. همراه او يكى از دختران عمر هم آمد و بردى مطالبه كرد، عمر به آن زن برد را بخشيد و دختر خويش را از آن محروم كرد. چون در اين باره از او پرسيدند، گفت: پدر آن زن روز احد پايدارى كرد و پدر اين يكى روز جنگ احد گريخت و پايدارى نكرد.
و واقدى روايت مىكند: كه عمر خودش مىگفته است: همينکه شيطان فرياد برآورد كه محمد كشته شد، گفتم: بايد به كوه پناه برم و بالا روم گويى همچون بز كوهى بودم. برخى همين سخن را حجت و دليل گريز عمر مىدانند.
همچنين واقدى نقل مىكند و مىگويد: ابن ابى سبرة از ابو بكر بن عبد الله بن ابى جهم، كه نام اصلى ابو جهم عبيد است، براى من نقل كرد كه خالد بن وليد در شام مىگفت: سپاس خداوندى را كه مرا به اسلام هدايت فرمود، همانا خودم عمر بن خطاب را به هنگام فرار مسلمانان و گريز ايشان ديدم كه هيچ كس همراه عمر نبود و من همراه فوجى گران و كاملا مسلح بودم، از آن فوج هيچ كس جز من عمر را نشناخت و ترسيدم اگر همراهان را متوجه كنم آهنگ او كنند و من به عمر نگريستم كه آهنگ كوه داشت.
مىگويد [ابن ابى الحديد]: ممكن است اين درست باشد و در اين مسأله خلافى نيست كه عمر جنگ را رها كرده و آهنگ كوه كرده است ولى ممكن است اين كار در پايان كار و پس از نا اميد شدن مسلمانان از پيروزى صورت گرفته باشد كه در آن هنگام همگى آهنگ كوه كردند. وانگهى خالد در مورد عمر بن خطاب متهم است و ميان آن دو كينه و ستيز بوده است و بعيد نيست كه خالد حركات عمر را مورد نكوهش قرار دهد.
صحت اين خبر هم كه خالد از كشتن عمر خود دارى كرد معلوم است كه به سبب خويشاوندى نسبى ميان آنان بوده است. عمر و خالد از سوى مادر خويشاوندند، مادر عمر حنتمه دختر هاشم بن مغيره است و خالد هم پسر وليد بن مغيره است، بنابراين مادر عمر دختر عموى خالد و خويشاوند نزديك اوست و خويشاوندى مايه عطوفت و مهربانى است.
در سال ششصد و هشت در دروازه دواب بغداد به خانه و حضور محمد بن معد علوى موسوى، فقيه معروف شيعه، كه خدايش رحمت كند، رفتم. كسى پيش او مغازى واقدى را مىخواند و چون اين عبارت را خواند كه «واقدى از قول ابن ابى سبرة از خالد بن رباح از ابو سفيان آزاد كرده ابن ابى احمد نقل مىكرد كه او گفته است از محمد بن مسلمه شنيدم كه مىگفت: همين دو گوشم شنيد و همين دو چشم من ديد كه روز جنگ احد مردم به سوى كوه مىگريختند و پيامبر [صلی الله علیه و آله] آنان را فرا مىخواند و آنان توجهى نمىكردند و شنيدم پيامبر [صلی الله علیه و آله] مىفرمود: اى فلان و اى فلان پيش من آييد، من رسول خدايم و هيچ يك از آن دو هم اعتنايى نكردند و رفتند.» در اين هنگام ابن معد به من اشاره كرد كه گوش بده، گفتم: مگر در اين عبارت چه چيزى است گفت: اين فلان و بهمان كنايه از عمر و ابو بكر است. گفتم: و جايز است كه كنايه از آن دو نباشد بلكه كنايه از دو تن ديگر باشد. گفت: ميان صحابه كسى جز آن دو نيست كه در مورد فرار و ديگر كارهاى نكوهيده نام برده نشوند و گوينده ناچار از به كار بردن كنايه باشد و فقط همان دو تن هستند كه اين گونهاند. گفتم: اين گمانى بيش نيست. گفت: از اين جدل و ستيز خود رهايمان كن. ابن معد سپس سوگند ياد كرد كه واقدى منظورش ابو بكر و عمر بوده است و اگر كس ديگرى غير از آن دو بود به طور صريح مىگفت، و ديدم كه بر چهرهاش نشانههاى ناراحتى از مخالفت من با عقيدهاش آشكار شد.
واقدى روايت مىكند: چون ابليس فرياد برآورد كه محمد كشته شد، مردم پراكنده شدند و برخى از آنان به مدينه رسيدند و نخستين كس كه وارد مدينه شد و خبر داد كه محمد كشته شد، سعد بن عثمان پدر عبادة بن سعد بود. پس از او مردان ديگرى وارد شدند و چون به خانههاى خود رفتند، زنها گفتند: اى واى كه از التزام ركاب پيامبر گريختهايد. ابن ام مكتوم هم كه پيامبر [صلی الله علیه و آله] او را براى پيشنمازى در مدينه باقى گذاشته بود به ايشان گفت: از حضور پيامبر [صلی الله علیه و آله] گريختهاند. سپس گفت: مرا به راه احد ببريد و چون او را به راه احد بردند، شروع به پرسيدن از هر كسى كه با او بر مىخورد كرد تا آنكه قومى ديگر رسيدند و او از سلامتى پيامبر [صلی الله علیه و آله] آگاه شد و برگشت. از جمله كسانى كه گريخته بودند عمر و عثمان و حارث بن حاطب و ثعلبة بن حاطب و سواد بن غزيّه و سعد بن عثمان و عقبة بن عثمان بودند. در اين ميان خارجة بن عمر خود را به ملل رسانده بود و اوس بن قيظى همراه تنى چند از بنى حارثه خود را به شقره رسانده بودند. ام ايمن آنان را ديد بر چهرهشان خاك پاشاند و به يكى از ايشان گفت: بيا اين دوك را بگير و دوك بريس [پشم یا... را تاب بده و به شکل نخ یا ریسمان دربیاور] كسانى كه معتقد به فرار كردن عمر هستند به روايت ديگرى هم كه واقدى در مغازى آورده است استدلال مىكنند. واقدى در موضوع صلح حديبيه مىنويسد كه عمر در آن هنگام به پيامبر [صلی الله علیه و آله] گفت: مگر به ما نمىگفتى كه به زودى وارد مسجد الحرام مىشوى و كليد كعبه را مىگيرى و همراه كسانى كه در عرفات وقوف مىكنند وقوف خواهى كرد و حال آنكه هنوز قربانیهاى ما كنار كعبه نرسيده و قربانى نشد است.
پيامبر [صلی الله علیه و آله] فرمود: آيا به شما گفتم در اين سفر اين چنين خواهد بود عمر گفت: نه. پيامبر فرمود: همانا به زودى وارد مسجد الحرام مىشويد و من كليد كعبه را مىگيرم و من و شما سرهاى خود را در مكه مىتراشيم و با وقوف كنندگان در عرفات وقوف مىكنيم. سپس پيامبر [صلی الله علیه و آله] روى به عمر فرمود و گفت: آيا روز احد را فراموش كردهايد «هنگامى كه به كوه بالا مىرفتيد و به هيچ كس توجه نداشتيد» و من در پى شما، شما را فرا مىخواندم. آيا جنگ احزاب را فراموش كردهايد، «هنگامى كه دشمن از منطقه بالا و پايين آمدند و چشمها تيره شد و دلها به حنجرهها رسيد» آيا روز فلان را فراموش كردهايد و همچنين شروع به بر شمردن فرمود. مسلمانان گفتند: خداى و رسولش درست گفتهاند و تو اى رسول خدا به خدا داناتر از مايى، و چون پيامبر [صلی الله علیه و آله] عمرة القضا را انجام داد و سر خود را تراشيد فرمود: اين است آنچه به شما وعده دادم و چون روز فتح مكه فرا رسيد و پيامبر [صلی الله علیه و آله] كليد كعبه را گرفت فرمود: عمر بن خطاب را پيش من فرا خوانيد و چون عمر آمد پيامبر [صلی الله علیه و آله] فرمود: اين آن چيزى است كه به شما گفتم.
آنان مىگويند اگر عمر در جنگ احد نگريخته بود، پيامبر [صلی الله علیه و آله] خطاب به او نمىفرمود آيا روز جنگ احد را فراموش كردهايد هنگامى كه بر كوه بالا مىرفتيد و مىگريختيد و بر كسى توجه نمىكرديد».
(اقتباسی از جلوهتاريخدرشرحنهجالبلاغه، ابنابىالحديد، ج 6، صص255-261)
واژه شناسی
واژه کاوی
اگر «سَعْی» به معنای «رفتن» باشد با حرف جر «إلی» متعدی میشود و اگر به معنای «عمل» باشد با حرف جر «لام» متعدی میگردد. [16]
سرعت حرکت در راه رفتن چند مرحله است: [17]
1. مَشْی (قدم زدن)
2. سَعْی (راه رفتن با شتاب)
3. اِیفَاض (سرعت دادن به حرکت)
4. هَروَلَة (نوعی حرکت بین راه رفتن و دویدن)
5. عَدْو (دویدن)
6. شَدّ (سریعتر دویدن)
طریحی مینویسد: «سَعْی در اصل به معنای راه رفتن سریع است».[18]راه رفتنی كه از دويدن آرامتر است[19] و گاهی به قدم زدن نیز «سَعْی» گفته میشود.[20]
(اگر راه رفتن سریع، معنای اصلی این واژه در نظر گرفته شود) واژه «سَعْی» به طور استعاره در جديّت و كوشش در كار استفاده میشود،[21] چه كار خير و چه كار شر؛[22] البتّه «سَعْی» بیشتر در مورد كارهاى پسنديده بهکار میرود.[23]
«سَعْی» در معنای کسب (به دست آوردن)[24] و قصد[25] نیز بهکار میرود.
«يَسعى على عِياله» مجازاً به معنای این است که شخصی برای خانوادهاش کسب و کار انجام میدهد.[26]
«دَلَوتُ» یعنی فرستادم[28] همچنین این واژه به معنی تواضع و فروتنی است؛ همانگونه که کسی که میخواهد باظرف آبکشی آب از چاه بکشد (مقداری) سرازیر میشود.[29]
واژه «دَلْو» درجایگاه استعاره [به معنای وسیلهای] براى رسيدن به چيزى بهكار رفته است.[30] اگر این واژه با حرف جر «باء» همراه شود یکی از معانیاش «متوسل شدن» به چیزی یا کسی[31] یا «شفیع قرار دادن» آنها است؛[32]برای مثال «أَدْلَى بِقَرَابَتِهِ؛ او به خويشاوندى با کسی متوسّل شد».[33]
«اِدلَاء» که مصدر واژه «یُدلَی» است به معنای انداختن چیزی است.[34]
تردیدی که در آن انسان به یکی از دو طرف مقابل یکدیگر، بیشتر اعتقاد دارد[36] ولی به هیچ کدام یقین ندارد[37] و احتمال خلاف آن را میدهد «ظَنّ» نامیده میشود.[38]
«ظَنّ» اسمى است براى آنچه كه از نشانهای حاصل مىشود، اگر آن نشانه ضعیف باشد از توهّم تجاوز نمىكند و اگر آن نشانه قوى باشد انسان را به علم میرساند.[39]
«ظنّ» به معنای شک و یقین است اما نه یقین آشکار بلکه یقینی که از تدبر بهدست میآید و در این معنا به غیر از واژه «علم» استفاده نمیشود.[40]
«ظُنُون» جمع «ظَنّ» است.[41]
تفاوت «ظنّ» و «شک»:
مراد از «شـک»، برابر بودن احتمـال هر یـک ازجوانب یـک موضوع است اما در «ظنّ» برتري یکی از این جوانب بر سایرین مطرح است؛ بر این اسـاس در «شـک» ممکن است به دلیل نبود دلیل و یا نشانه، یکی از این جوانب انتخاب گردد. اصل واژه «شک» به معناي جمع نمودن دو چیز و پنهـان کردنشان است. همچنین ازجمله تفـاوت هـای «ظنّ» و «شـک» میتوان به این موضوع اشاره نمود که «ظنّ»، قوت داشتن معنا بدون رسیدن به یک حالت ثابت است و این برخلاف «شک» است که معناي درنگ را میرساند.[42]
نکتهها و پیامها
1. شایستگان و پرهیزکاران که منزلتی غیر قابل مقایسه با معصومین دارند اگر در این دنیا با ناپاکان همطراز قرار داده میشوند، باید بدانند مردم حتی امیرالمؤمنین (علیه السلام) را که الگوی فضیلت بودند با افرادی همچون معاویه همسنگ قرار میدادند، خدای متعالی روز قیامت میان آنها حکم میکند، روزی که روز جدایی میان حق و باطل است.
2. دشمنان امیرالمؤمنین (علیه السلام) نیز هیچ گاه نمیتوانستند فضایل ایشان را انکار کنند.
داستان:
در تاريخ آمده است كه روزي معاويه، دشمن سرسخت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به اتفاق فرزند نابكارش يزيد و عمرو بن عاص نشسته بود؛ در اين هنگام شخصي از مصر هديه نفيسي (قاليچه نفيسي) آورد و به معاويه اهدا كرد. معاويه در آن روز پيشنهاد عجيبي به يزيد و عمرو بن عاص كرد، گفت: «هر يك از ما يك بيت شعر در شأن علي بگوييم و شعر هر كدام از ما، اگر از نظر ظاهر و معني، جالب و زيبا بود، اين هديه مال او باشد.»
يزيد و عمرو بن عاص پيشنهاد معاويه را پذيرفتند.
معاويه گفت:
خَيرٌ الوَري مِن بَعدِ اَحمَدَ حيدَرٌ
وَ الناسُ اَرضٌ وَ الوَصِيُّ سَماءٌ
يعني: «بهترين مردم بعد از پيامبر(صلی الله علیه و آله)، حيدر است؛ زيرا تمام مردم به منزله زمين هستند و علي(علیهالسلام) به مثابة آسمان است».
عمرو بن عاص در مقابل او گفت:
و هُوَ الَّذي شَهِدَ العدُوُّ بَفَضلِهِ
وَ الفَضلُ ما شَهِدَت بِه الأعداءُ
يعني: «علي كسي است كه مثل معاويه، دشمن او، او را ستايش و تمجيد ميكند و فضيلت آن است كه دشمن به آن شهادت دهد».
يزيد گفت:
كَمَليحَةٍ شَهِدَت بِها ضَرّائُها
وَ الحُسنُ ما شَهِدَت بِه ضَرّاءُ
يعني: «علي همچون بانوي زيباروي و نمكيني است كه هووهاي او، به نيكي و بزرگواري او گواهي دهند، زيبايي آن است كه هووها به آن گواهي دهند».
به هر حال شعر عمرو بن عاص از نظر شيوايي عبارت برنده تشخيص داده شد، و آن هديه، نصيب او گرديد.[43]
[1]- یونس، 18.
[2]- توضیح نهج البلاغه، ج3، ص518.
[3]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص526.
[4]- جوینی: 22/1 به نقل از فرهنگ برابرهای فارسی نهج البلاغه، ص644.
[5]- مفردات ألفاظ القرآن، ص667.
[6]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص526.
[7]- فرهنگ ابجدى، ص486.
[8]- المحيط في اللغة، ج2، ص115.
[9]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص526.
[10]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص526.
[11]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص526.
[12]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص526.
[13]- ترجمه و شرح نهج البلاغة فيض الإسلام، ج5، ص849.
[14]- مجمع البحرين،ج1، ص218.
[15]لسان العرب، ج14، ص385. این نظر آقای زجاج است.
[16]- النهاية في غريب الحديث و الأثر، ج2، ص370.
[17]- فقه اللغة، ص216.
[18]- مجمع البحرين،ج1، ص218.
[19]- كتاب العين، ج2، ص202.
[20]- النهاية في غريب الحديث و الأثر، ج2، ص370.
[21]- مفردات ألفاظ القرآن، ص411.
[22]- كتاب العين، ج2، ص202.
[23]- مفردات ألفاظ القرآن، ص411.
[24]- قاموس قرآن، ج3، ص269.
[25]- النهاية في غريب الحديث و الأثر، ج2، ص370.
[26]- أساس البلاغة، ص297.
[27]- معجم المقاييس اللغة، ج2، ص293.
[28]- مفردات ألفاظ القرآن، ص317.
[29]- النهاية في غريب الحديث و الأثر، ج2، ص131.
[30]- مفردات ألفاظ القرآن، ص317.
[31]- معجم المقاييس اللغة، ج2، ص293.
[32]- معجم المقاييس اللغة، ج2، ص293.
[33]- فرهنگ ابجدى، ص35.
[34]- مجمع البحرين، ج1، ص145.
[35]- معجم المقاييس اللغة، ج3،ص462.
[36]- تاج العروس من جواهر القاموس، ج18، ص363.
[37]- كتاب الماء، ج2، ص853.
[38]- تاج العروس من جواهر القاموس، ج18، ص363.
[39]- مفردات ألفاظ القرآن، ص539.
[40]- المحكم و المحيط الأعظم، ابن سيده، على بن اسماعيل به نقل از لسان العرب، ج13، ص272.
[41]- کلید گشایش نهج البلاغه، ص528.
[42]- الفروق في اللغة، ص91.
[43]- حکایتهای شنیدنی، ج 4،ص 36 به نقل از اهل سنت و امام علی (علیه السلام) - پرسمان (porseman.com).
اضف تعليق