نامه ها

نامه هفدهم فراز اول

و من كتاب له (علیه‌السلام) إلى معاوية جوابا عن كتاب منه إليه‌:

«وَ أَمَّا طَلَبُكَ إِلَيَّ الشَّامَ فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ لِأُعْطِيَكَ الْيَوْمَ مَا مَنَعْتُكَ أَمْسِ».‌

 

ترجمه‌ها

- ترجمه نهج ‌البلاغه (فقیهی)
بخشی از نامه‌ی امیرالمومنین (علیه‌السلام) است در پاسخ نامه‌ای که معاویه برای ایشان نوشته بود:

«واما این که از من خواسته‌ای شام [تا بعد از جنگ جهانى اول، شام منطقۀ وسيع و آبادى بود كه شامل سوريه و لبنان و اردن و گاهى فلسطين، مى‌گرديد.] را به تو واگذار کنم پس همانا من کسی نیستم که آنچه را دیروز از تو منع کردم امروز به تو عطا کنم».

(نهج‌البلاغه، ترجمه فقیهی، ص508 )
- ترجمه نهج البلاغه (استاد ولی)
بخشی از نامه حضرت(علیه‌السلام) به معاویه، در پاسخ نامه ای که او فرستاده بود:

« اما این که از من خواستی حکومت شام را به تو بسپارم، من بر آن نیستم چیزی را که دیروز از تو دریغ داشتم امروز به تو ببخشم».

(نهج‌البلاغه، ترجمه حسین استاد ولی، ص374 )
- ترجمه نهج‌البلاغه(بهرام پور)
پاسخ نامه‌ی معاویه در صفین، ماه صفر 37 هجری:

( وقتی معاویه احساس کرد که در این جنگ شکست می‌خورد، با مشورت عمروعاص، به امام(علیه‌السلام) نامه‌ای نوشت که حکومت شام را به طور خودمختار به معاویه واگذارد(اولین کسی که در حکومت اسلامی تجزیه‌ی کشور را مطرح کرد اوست.) در ماجرای جنگ صفین روزی امام فرمودند: فردا صبح شخصا به جنگ خواهم رفت، انتشار این خبر در بین لشکر دشمن وحشت انداخت و معاویه را به نوشتن نامه‌ای تحریک کرد که در آن تقاضای حکومت شام بدون بیعت با حضرت را کرد و سخنان ناروای دیگری نیز مطرح ساخت که حضرت در این نامه جواب او را دادند).



فضیلت اهل بیت و رذیلت بنی امیه

«ای معاویه، این که خواسته‌ای شام را به تو واگذارم ( و از اطاعت من بیرون بروی و هر چه می‌خواهی بکنی) این را بدان چیزی را که دیروز از تو باز داشتم به تو واگذار نخواهم کرد».

(نهج‌البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، صص534 و 535 )
- ترجمه نهج البلاغه (فيض الإسلام)
از نامه‌هاى آن حضرت(عليه‌السلام) است به معاويه در پاسخ نامه‌اش:

(دو يا سه روز پيش از وقعه ليلة الهرير كه در شرح خطبه سى و ششم بيان شد، در اين نامه مقام و منزلت خود را بيان فرموده و نادرستى سخنانى را كه بآن بزرگوار نوشته شرح داده و او را توبيخ و سرزنش نموده.

شارح معتزلى عبد الحميد ابن هبة اللَّه مداينى مشهور بابن ابى الحديد و عالم ربانى كمال الدّين ميثم ابن على ابن ميثم بحرانى(رحمه اللَّه) هر يك در شرح نهج البلاغه خود در اينجا با مختصر تفاوت در عبارت نقل مى‌فرمايند:

معاويه انديشه داشت كه نامه‌اى به اميرالمومنين(عليه‌السلام) نوشته از آن حضرت درخواست ايالت شام نمايد، انديشه‌اش را با عمرو ابن عاص به ميان نهاد، عمرو خنده كنان گفت: اى معاويه كجايى تو چه ساده‌اى كه مى‌پندارى مكر و حيله تو در على(عليه‌السلام) كار فرما است، معاويه گفت: مگر ما از فرزندان عبد مناف نيستيم. بين من و على فرقى نيست كه مكر و حيله من در او كارگر نباشد. عمرو گفت: درست است و لكن سخن در نسب و نژاد نبود، بلكه در حسب و مقام و منزلت است؛ ايشان را مقام نبوت و پيغمبرى است، و تو را از اين مقام نصيب و بهره‌اى نيست و اگر مى‌خواهى چنين نامه‌اى بنويسى بنويس تا بدرستى گفتارم آگاه شوى. پس معاويه عبد اللَّه ابن عقبه را كه از سكاسك[نام قبيله‌اى در يمن] بوده خواست و نامه‌اى به توسّط او براى اميرالمومنين‌(عليه‌السلام) فرستاد و در آن نوشت:

اگر ما مى‌دانستيم كه جنگ و خونريزى تا اين حد بلاء و آسيب بما وارد مى‌سازد هيچ يك بآن اقدام نمى‌نموديم، اينك ما بر خردهامان غلبه يافتيم و راهى كه براى ما باقى است آنست كه از گذشته پشيمان و در آينده به فكر اصلاحيم، پيش از اين ايالت شام را از تو خواستم بى‌آنكه طاعت و فرمانت را به گردن من نهى نپذيرفتى، امروز هم از تو همان را درخواست ميكنم، و پوشيده نيست كه تو از زندگى نمى‌خواهى مگر آنچه را كه من بآن اميدوارم، و از نيستى نمى‌ترسى مگر آنچه را كه من ترسناكم، سوگند بخدا كه سپاهيان تباه گشته و جنگجويان از بين رفتند، و ما فرزندان عبد مناف هستيم و يكى از ما را بر ديگرى برترى نيست كه بآن وسيله ارجمند خوار و آزاد بنده شود، و السلام.



عبد اللَّه ابن عقبه كه نامه را رساند امام(عليه‌السلام) آنرا خوانده فرمود: شگفتا از معاويه و نامه او، پس‌ عبيد اللَّه ابن ابى رافع كاتب و نويسنده و از خواص شيعيان خود را خواست و فرمود پاسخش را بنويس:

پس از ستايش خدا و درود بر پيغمبر اكرم(صلی‌­­‌­­‌­­‌­­‌­­‌­­الله‌علیه‌وآله) نامه‌ات رسيد، نوشته‌اى اگر مى‌دانستيم جنگ تا اين حد آسيب به ما وارد مى‌سازد هيچ يك به آن اقدام نمى‌نموديم، دانسته باش، جنگ، من و تو را نهايتى است كه هنوز به آن نرسيده‌ايم، و من اگر در راه خدا و جنگ با دشمنان او هفتاد بار كشته و زنده شوم از كوشش دست برندارم، و امّا اينكه گفتى خردى كه براى ما باقى است آنست كه از گذشته پشيمانيم، من بر خلاف عقل كار نكرده و از كرده پشيمان نيستم).

«و امّا اين كه از من شام را خواستى، پس من نبوده‌ام كسي كه امروز ببخشم آنچه را كه ديروز از تو منع كرده باز داشته‌ام». (زيرا سبب منع و بازداشت كه مخالفت حقّ و بى‌باكى تو در دين است که باقى و برقرار مى‌باشد).

(ترجمه و شرح‌ نهج‌البلاغه، فيض‌الاسلام، ج 5، صص864 و 865)

شروح

- ترجمۀ توضیح نهج البلاغه (آیت الله شیرازی)
از نامه‌هاى آن حضرت(عليه‌السلام) به معاويه در پاسخ نامه‌اش به حضرت:

پاسخ امام(عليه‌السلام) به خواسته نامشروع و استدلال نادرست معاويه

(معاويه پس از طولانى شدن جنگ صفين و ترس از شكست خود، به امام(عليه‌السلام) نامه‌اى نوشت و از آن حضرت خواست تا شام را به او واگذارد و استدلال نموده بود كه جنگ، عرب را به كام خود كشيده و او و امام يكسان هستند. بنابراين بجاست كه امام(علیه السلام) بر بخشى و معاويه بر بخش ديگرى از قلمرو اسلام حكومت كند).

«امام(عليه‌السلام) در پاسخ او فرمود: و اما اين كه از من شام را طلب كردى تا به تو واگذارم، من كه‌ ديروز به اين خواسته تو تن ندادم امروز نيز چنين نخواهم كرد. يعنى امام(عليه‌السلام) ديروز معاويه را در منصب خود كه حكومت شام باشد ابقا نفرمود، پس چگونه امروز آن را به او واگذارد در حالى‌كه باطن ناپاك او آشكار‌ شده بود و امام(عليه‌السلام) نيز بى‌دينى و رفتارهاى ناپسند او را نسبت به مسلمانان مى‌دانست».

(ترجمۀ توضیح نهج‌البلاغه، آیت الله سید محمد شیرازی، ج3، ص 538 و 539)
- شرح نهج‌البلاغه (ابن میثم)
نامه‌ی حضرت(علیه‌السلام) به معاويه در پاسخ نامه‌اى كه به امام(علیه‌السلام) نوشته بود:

(روايت شده است كه معاويه با عمرو عاص مشورت كرد تا به على(علیه‌السلام) نامه‌اى بنويسد و استاندارى شام را از وى بخواهد، عمرو خنديد و گفت: معاويه كجايى آيا تو مى‌توانى على(علیه‌السلام) را بفريبى معاويه گفت: مگر ما از فرزندان عبد مناف نيستيم عمرو گفت آرى چنين است اما آنها خاندان نبوتند، و تو نيستى، حالا مى‌خواهى بنويسى، بنويس، پس معاويه مردى از اهل سكاسك به نام عبد اللَّه بن عقبه را طلب كرد و به وسيله او نامه‌اى به اين مضمون به امام(علیه‌السلام) نوشت و فرستاد:

اما بعد، من بر تو چنين گمان مى‌بردم كه اگر مى‌دانستى جنگ اين چنين ما را رنج مى‌دهد و تو را آزرده خاطر مى‌كند نه تو، دست به اين كار مى‌زدى و نه ما، اكنون بر خردهايمان غلبه يافته‌ايم و آنچه برايمان باقى است آن است كه كه از گذشته پشيمان و در آينده به فكر اصلاحيم، در گذشته، ولايت شام را از تو طلب كرده بودم، كه فرمانى از تو بر گردنم نباشد و تو، آن را نپذيرفتى، اما خدا داد به من آنچه را كه تو، از من منع كردى، و امروز از تو مى‌خواهم، همان را كه ديروز خواستم، چرا كه تو از زندگى هيچ نمى‌خواهى، جز آنچه را كه من اميد مى‌برم، و من از كشتن نمى‌ترسم مگر به آن اندازه كه تو مى‌ترسى. به خدا سوگند، لشكريان ضعيف شدند و مردان از بين رفتند و جنگ، عرب را مى‌خورد بجز اشخاص باقى مانده‌اى كه آخرين لحظات زندگى را مى‌گذرانند و ما با شما در تجهيزات جنگى و افراد جنگجو همسان هستيم، و ما فرزندان عبد مناف هستيم و هيچ كدام را بر ديگرى برترى نيست مگر آن مقدار فضيلتى كه نه عزيزى را خوار مى‌كند و نه آزادى را به بردگى مى‌كشاند. و السلام.

وقتى كه امير المومنين(علیه‌السلام) نامه او را خواند، بسيار تعجب كرد و سپس به دنبال عبد اللَّه بن ابى رافع كاتبش فرستاد و به او دستور داد به معاويه بنويس):

اما بعد نامه‌ات رسيد، نوشته بودى كه اگر مى‌دانستيم جنگ بر ما و تو چنين خواهد كرد هيچ كدام آن را اختيار نمى‌كرديم، بدان كه جنگ من و تو را نهايتى است كه هنوز به آن نرسيده‌ايم. «فاما طلبك علىّ الشام...،»



توضيح:

وقتى كه مردم با امام(علیه‌السلام) براى خلافت بيعت كردند، معاويه از آن‌ حضرت درخواست ابقاى بر فرمانروايى شام كرد و چنان كه نقل شده عبد اللَّه عباس به امام(علیه‌السلام) عرض كرد يك ماه ايالت شام را به او واگذار تا بيعت كند و سپس براى هميشه او را بردار، زيرا پس از آن كه با تو بيعت كرد و در فرمانرواييش ظلم و جور پيشه كرد، بهتر مى‌توانى او را بر كنار كنى، امام(علیه‌السلام) در پاسخ ابن عباس فرمود: خير، هرگز ستمكاران را همكار خود قرار نمى‌دهم،



و نيز روايت شده است كه مغيره بن شعبه به امام(علیه‌السلام) عرض كرد: تو خليفه‌اى و اطاعت خالصانه مردم از تو لازم است، فعلا معاويه و ساير فرمانداران را بر سر كارهايشان بگذار تا بعد كه اطاعت آنان مسلّم شد و لشكريانت منظم شدند، اگر خواستى مى‌توانى هر كدام را بردارى و ديگرى را بجايش بگذارى و اگر خواستى هر كدام را در همان جا به حال خود مى‌گذارى، امام(علیه‌السلام) در جوابش فرمود: باشد تا فكر كنم، مغيره آن روز از نزد حضرت بيرون رفت، اما فردا كه آمد نقشه خود را عرض كرد و گفت: نظر من آن است كه تمام عمّالت را بر كنار كنى تا معلوم شود كه چه كسى از تو اطاعت مى‌كند و در فرمانروايى خود استقلال بيابى و از نزد حضرت(علیه‌السلام) خارج شد، پس از رفتن او، ابن عباس آمد و امام(علیه‌السلام) دو انديشه متناقض مغيره را براى او بيان فرمود، ابن عباس كه رأى اول او را پسنديد عرض كرد: حرف ديروزش از روى صداقت و خيرخواهى بود، اما امروز در حق شما نيرنك به كار برده است، ناگفته نماند كه نظريه دنياپسند و معقول براى حفظ موقعيت و به دست آوردن قدرت حكومت همان بود كه ابن عباس هم پذيرفت.

اما امير المومنين(علیه‌السلام) كسى نبود كه در امور دينى حتى در كوچكترين امرى سهل انگار و بى‌تفاوت باشد، و به دليل اين كه باقى ماندن معاويه و امثال او بر سمتها و كارهايشان، انحراف از مسير حق و تصرفات نامشروع در امور دينى و پايمال كردن حقوق جامعه اسلامى و انسانى را در پى داشت، حاضر نشد يك لحظه اين امر را بپذيرد، اين بود كه درخواست معاويه را رد كرد و او را برامارت شام برقرار نگذاشت، و چون نخستين مرحله كه درخواست وى را نپذيرفت و او را بر حكومت شام ابقا نكرد تنها به منظور اطاعت از فرمان الهى بود، نه از روى هوا و هوس.

بار دوم هم كه معاويه نامه نوشت، با آن كه جنگهاى پى در پى، آن چنان عرب را فرسوده كرده و بسيارى از مهاجران و انصار را از بين برده بود، التماس و خواهش وى تغييرى در موضع‌گيرى حضرت به وجود نياورد، بلكه همان پاسخ اول را كه منع از امارت شام بود به او داد و فرمود):

«چنين نيست كه آنچه ديروز از تو منع كردم، امروز آن را به تو بدهم چرا كه دليل بر منع گذشته، كه حفظ حريم اسلام بود، پيوسته باقى و برقرار است‌».

(ترجمه‌ی شرح ‌نهج‌­البلاغه،‌ ابن‌ميثم، ج4، صص668-671)
- شرح نهج البلاغه (ابن ابی الحدید)
از نامه‌اى از آن حضرت[علیه‌السلام] در پاسخ نامه معاويه به او در اين نامه كه با عبارت«و امّا طلبك الىّ الشام فانّى لم اكن لاعطيك اليوم ما منعتك امس؛ اما خواستن تو شام را از من، من چيزى را كه ديروز از تو باز داشته‌ام امروز آن را به تو نمى‌بخشم» شروع مى‌شود.

بيان برخى از آنچه ميان حضرت على[علیه‌السلام] و معاويه در جنگ صفين بوده است:



نصر بن مزاحم بن بشار عقيلى در كتاب صفين گفته است كه اين نامه را على[علیه‌السلام] دو يا سه روز پيش از شب هرير براى معاويه نوشته است. نصر مى‌گويد: و چون على[علیه‌السلام] اظهار داشت كه فردا بامداد بر معاويه حمله و با او جنگ خواهد كرد و اين سخن شايع شد، شاميان به هراس افتادند و دلشكسته شدند. معاوية بن ضحاك بن سفيان پرچمدار قبيله بنى سليم در حالى كه همراه معاويه بود، مردم شام را خوش نمى‌داشت و بر آنان كينه مى‌ورزيد و دل بر هواى على بن ابى طالب و عراقيان داشت و اخبار معاويه را براى عبد الله بن طفيل عامرى كه همراه عراقيان بود مى‌نوشت و او آن را به على[علیه‌السلام] گزارش مى‌داد چون سخن على[علیه‌السلام] شايع شد و شاميان از آن به بيم افتادند، معاوية بن ضحاك به عبد الله بن طفيل پيام داد كه من شعرى خواهم گفت كه شاميان را نگران سازم و با معاوية مخالفت كنم. معاوية بن ابى سفيان، معاوية بن ضحاك را متهم نمى‌ساخت كه داراى فضل و دليرى و زبان آور بود، او شبانه براى اينكه يارانش بشنوند چنين سرود:



اى كاش امشب بر ما جاودانه باقى بماند و ما فردايى از پى آن نبينيم، و اى كاش اگر بامدادان ما را فرا رسد ما را راه گريز و بر شدن به كهكشان باشد، براى گريز از على[علیه‌السلام] كه او در همه روزگار و ما دام كه لبيك گويان لبيك مى‌گويند هيچ وعده‌اى را خلاف نمى‌كند، براى من پس از آن در هيچ سرزمينى قرار نخواهد بود هر چند از جابلقا هم فراتر روم...

شاميان چون شعر او را شنيدند او را پيش معاويه آوردند كه تصميم به كشتن او داشت ولى قومش از او مراقبت كردند معاويه او را از شام تبعيد كرد.

معاوية بن ضحاك به مصر رفت و معاوية بن ابى سفيان از تبعيد او و رفتن او به مصر پشيمان شد و گفت: همانا شعر او براى مردم شام سخت‌تر از ديدار و رويارويى با على[علیه‌السلام] است، خدايش بكشد او را چه مى‌شود، اگر آن سوى جا بلقا هم برود از على در امان نخواهد بود، و به شاميان مى‌گفت: آيا مى‌دانيد جابلقا كجاست مى‌گفتند: نه. مى‌گفت: شهرى در دورترين نقطه مشرق است كه پس از آن چيزى نيست.



نصر مى‌گويد: چون مردم اين سخن على[علیه‌السلام] را كه گفته بود«بامداد بر آنان خواهم تاخت...» بازگو مى‌كردند، اشتر اين ابيات را سرود: بامدادان لحظه سرنوشت ساز فرا مى‌رسد كه براى صلح و سلامت جويى مردانى و براى جنگ مردانى ديگرند، مردان جنگ دليران استوارى هستند كه خويشتن را ناگهان در آوردگاه مى‌افكنند، و بيمها آنان را سست نمى‌كند، سوار كار سرا پا مسلح را هنگامى كه ميان فرومايگان و درماندگان مى‌گريزد با شمشير خود فرو مى‌كوبند، اى پسر هند كمر بندهايت را براى مرگ استوار ببند و آرزوها ترا از حقيقت بيرون نبرد، اگر زنده بمانى سپيده دمان كارى خواهد بود كه از بيم آن دليران خويشتندارى و پرهيز مى‌كنند... گويد: چون شعر اشتر به آگهى معاويه رسيد، گفت: شعرى ناهنجار از شاعرى ناهنجار كه سالار و بزرگ مردم عراق و برافروزنده آتش جنگ ايشان و آغاز و انجام فتنه است.



اينك چنين مصلحت مى‌بينم كه سخن خود را با على[علیه‌السلام] تكرار كنم و از او بخواهم كه مرا در شام مستقر دارد، هر چند كه اين موضوع را براى او نوشته‌ام و نپذيرفته است و پاسخ نداده است. اينك براى بار دوم مى‌نويسم و در دل او شك و رحمت برمى‌انگيزم. عمرو بن عاص، در حالى كه مى‌خنديد، گفت: اى معاويه تو كجا و فريب دادن على كجا. معاويه گفت: مگر ما همگى فرزندزادگان عبد مناف نيستيم گفت: چرا ولى نبوت از ايشان است و نه از تو، اگر هم مى‌خواهى بنويسى، بنويس. معاويه همراه مردى از قبيله سكاسك به نام عبد الله بن عقبه كه از پيكهاى عراقيان بود، اين نامه را براى على[علیه‌السلام] نوشت:



اما بعد، اگر تو مى‌دانستى كه جنگ در مورد ما و تو به اينجا رسيد كه رسيده است و اگر ما مى‌دانستيم كه چنين مى‌شود، با يكديگر به جنگ نمى‌پرداختيم، و هر چند كه در اين كار بر عقل و خرد ما چيره شدند ولى هنوز چندان باقى مانده است كه بر آنچه گذشته است پشيمان باشيم و نسبت به آنچه باقى مانده است به فكر اصلاح باشيم و سازش.

من از تو خواسته بودم بدون اين كه ملزم به بيعت و فرمانبردارى از تو باشم، شام را به من واگذارى. اين كار را نپذيرفتى و خداوند آنچه را كه تو بازداشتى به من ارزانى فرمود. امروز هم همان چيزى را كه ديروز خواسته بودم از تو مى‌خواهم. من از زندگى آرزويى جز همان آرزو كه تو دارى ندارم، از مرگ هم افزون از آنچه تو بيم دارى بيم ندارم. به خدا سوگند سپاهيان كاسته شده‌اند و مردان از ميان رفته‌اند و ما فرزندان عبد مناف بر يكديگر فضيلتى نداريم، جز اين فضيلت كه عزيزى خوار و آزاده‌اى برده نگردد، و السلام.



چون نامه معاويه به على[علیه‌السلام] رسيد آن را خواند و گفت: جاى شگفتى از معاويه و نامه اوست و دبير خود عبيد الله بن ابى رافع را خواست و فرمود پاسخ معاويه را اين چنين بنويس:

اما بعد، نامه‌ات رسيد.

گفته‌اى كه اگر تو و ما مى‌دانستيم كه اين جنگ چه بر سر تو و ما آورده است هيچ يك با ديگرى درگير نمى‌شديم. من اگر در راه خدا كشته شوم و باز زنده شوم و باز كشته شوم و اين كار هفتاد بار تكرار شود باز هم از كوشش در راه خدا و پيكار با دشمنان خدا باز نمى‌ايستم. اما اينكه گفته‌اى از عقل و خرد ما چندان باقى مانده است كه بر آنچه گذشته است پشيمان شويم. عقل من هيچ گاه كاستى نداشته و بر آنچه اتفاق افتاده است پشيمان نيستم.

«اينكه شام را از من خواسته‌اى، من چنان نيستم كه چيزى را كه ديروز از تو بازداشته‌ام امروز به تو بدهم».

(جلوه‌ تاريخ ‌درشرح‌ نهج‌البلاغه، ‌ابن‌ابی‌الحديد، ج6، صص324-329)

واژه شناسی

- طَلَب
خواستن چیزی.[1]
- اَعْطِيَ
بخشیدن.[2]
- أَمْسِ
ديروز.[3]

واژه کاوی

- طَلَبُكَ
تفاوت «طلب» و «سؤال»:

«سؤال» فقط به صورت کلامی است ولی «طلب» فراتر بوده و می‌تواند درخواست به همراه کوشش و یا موارد دیگر باشد.[4]

تفاوت «طلب» و «محاوله»:

اصل «محاوله» به معناي طلب نمودن با نیرنگ است که بعدها هر نوع «طلبی» را محاوله نامیدند.[5]
- الشَّام(شأم)
«شام» سرزمین‌های وسیعی از جمله سوریه، اردن، لبنان و فلسطین[6] که سمت چپ کعبه قرار دارند.[7]

چهارده بار کلمه «شام» در نهج البلاغه آمده است.[8]
- اَعْطِيَكَ (عطو)
«عَطَیَ» ازماده‌ی عطو می‌باشد که به گرفتن چیزی و بخشیدن آن با دست دلالت می‌کند.[9]

نکته‌ها و پیام‌ها

1- نمونه‌ای از عدالت امام علی(علیه‌السلام) این است که معاویه چون صلاحیت رهبری نداشت شام را دراختیار او قرار نداد هر چند که او اصرار می‌ورزید.

2- تنها کسی شایسته رهبری است که به فکر منافع شخصی خود نیست و حقوق جامعه‌ی اسلامی و انسانی را پایمال نمی‌کند.

[1]- معجم المقاييس اللغه، ج‌3، ص417.    

[2]- ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‌2، ص616 .

[3]- فرهنگ ابجدى، ص132.    

[4] - الفروق في اللغه، ص284. 

[5]- الفروق في اللغه، ص284. 

[6]- مفردات نهج البلاغه، ج2، ص3.

[7]- كتاب العين، ج‌6، ص295.    

[8]- مفردات نهج البلاغه، ج2، ص3.

[9]- معجم المقاييس اللغه، ج‌4، ص353.   

اضف تعليق