و من كتاب له(علیهالسلام) إلى معاوية جوابا عن كتاب منه إليه:
«وَ أَمَّا اسْتِوَاؤُنَا فِي الْحَرْبِ وَ الرِّجَالِ فَلَسْتَ بِأَمْضَى عَلَى الشَّكِّ مِنِّي عَلَى الْيَقِينِ وَ لَيْسَ أَهْلُ الشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَى الدُّنْيَا مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ عَلَى الْآخِرَةِ».
ترجمهها
«و اما گفته تو در مورد مساوی بودن ما در جنگ و در مردان جنگی پس بدان که تو در شک و ترديدی که در حقانيت کار خود داری از يقين من در بر حق بودن خود ، پابرجاتر و ثابت قدمتر نيستی[ يقين و ثبات من در بر حقبودن خود، از ترديدى كه تو دربارۀ بر حقبودن خود دارى، بيشتر است] و حرص اهل شام در به دست آوردن دنيا، از حرص مردم عراق در به دست آوردن آخرت بيشتر نيست».
(نهجالبلاغه، ترجمه فقیهی، ص 509 )
«اما این که ما و شما در جنگ و مردان جنگی یکسانیم، چنین نیست، زیرا تو در شک خود کاری تر از من در یقین خودم نیستی، و شامی آن نیز حرصشان بر دنیا بیش از حرص عراقیان بر آخرت نیست».
(نهجالبلاغه، ترجمه حسین استاد ولی، ص375 )
(وقتی معاویه احساس کرد که در این جنگ شکست میخورد، با مشورت عمروعاص، به امام(علیهالسلام) نامهای نوشت که حکومت شام را به طور خودمختار به معاویه واگذارد(اولین کسی که در حکومت اسلامی تجزیهی کشور را مطرح کرد اوست.) در ماجرای جنگ صفین روزی امام(علیهالسلام) فرمودند: فردا صبح شخصا به جنگ خواهم رفت، انتشار این خبر در بین لشکر دشمن وحشت انداخت و معاویه را به نوشتن نامهای تحریک کرد که در آن تقاضای حکومت شام بدون بیعت با حضرت(علیهالسلام) را کرد و سخنان ناروای دیگری نیز مطرح ساخت که حضرت(علیهالسلام) در این نامه جواب او را دادند).
فضیلت اهل بیت و رذیلت بنی امیه
«اما این که گفتهای ما در این جنگ، در داشتن مردان جهادگر برابر هستیم این طور نیست. زیرا تو اهل شک و تردید در اسلام هستی و من اهل یقین در آنم و اهل شام نیز بر دنیا حریصترند و اهل عراق به همان میزان به آخرت مشتاقترند».
(نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، صص534 و 535 )
(دو يا سه روز پيش از وقعه ليلة الهرير كه در شرح خطبه سى و ششم بيان شد، در اين نامه مقام و منزلت خود را بيان فرموده و نادرستى سخنانى را كه بآن بزرگوار نوشته شرح داده و او را توبيخ و سرزنش نموده است.
شارح معتزلى عبد الحميد ابن هبة اللَّه مداينى مشهور بابن ابى الحديد و عالم ربانى كمال الدين ميثم ابن على ابن ميثم بحرانى(رحمه اللَّه) هر يك در شرح نهجالبلاغه خود در اينجا با مختصر تفاوت در عبارت نقل مىفرمايند:
معاويه انديشه داشت كه نامهاى به امير المومنين(عليهالسلام) نوشته از آن حضرت(علیهالسلام) درخواست ايالت شام نمايد، انديشهاش را با عمرو ابن عاص به ميان نهاد، عمرو خنده كنان گفت: اى معاويه كجايى تو چه سادهاى كه مىپندارى مكر و حيله تو در على(عليهالسلام) كار فرما است، معاويه گفت: مگر ما از فرزندان عبد مناف نيستيم. بين من و على(علیهالسلام) فرقى نيست كه مكر و حيله من در او كارگر نباشد. عمرو گفت: درست است و لكن سخن در نسب و نژاد نبود، بلكه در حسب و مقام و منزلت است؛ ايشان را مقام نبوت و پيغمبرى است، و تو را از اين مقام نصيب و بهرهاى نيست و اگر مىخواهى چنين نامهاى بنويسى بنويس تا به درستى گفتارم آگاه شوى. پس معاويه عبد اللَّه ابن عقبه را كه از سكاسك[نام قبيلهاى در يمن] بوده خواست و نامهاى به توسط او براى امير المومنين(عليهالسلام) فرستاد و در آن نوشت:
اگر ما مىدانستيم كه جنگ و خونريزى تا اين حد بلاء و آسيب به ما وارد مىسازد هيچ يك با آن اقدام نمىنموديم، اينك ما بر خردهامان غلبه يافتيم و راهى كه براى ما باقى است آنست كه از گذشته پشيمان و در آينده بفكر اصلاحيم، پيش از اين ايالت شام را از تو خواستم بىآنكه طاعت و فرمانت را به گردن من نهى نپذيرفتى، امروز هم از تو همان را درخواست ميكنم، و پوشيده نيست كه تو از زندگى نمىخواهى مگر آنچه را كه من با آن اميدوارم، و از نيستى نمىترسى مگر آنچه را كه من ترسناكم، سوگند بخدا كه سپاهيان تباه گشته و جنگجويان از بين رفتند، و ما فرزندان عبد مناف هستيم و يكى از ما را بر ديگرى برترى نيست كه بآن وسيله ارجمند خوار و آزاد بنده شود، و السّلام.
عبد اللَّه ابن عقبه كه نامه را رساند امام(عليهالسلام) آنرا خوانده فرمود: شگفتا از معاويه و نامه او، پس عبيد اللَّه ابن ابى رافع كاتب و نويسنده و از خواص شيعيان خود را خواست و فرمود پاسخش را بنويس:
پس از ستايش خدا و درود بر پيغمبر اكرم(صلیاللهعلیهوآله) نامهات رسيد، نوشتهاى اگر مىدانستيم جنگ تا اين حد آسيب به ما وارد مىسازد هيچ يك به آن اقدام نمىنموديم، دانسته باش، جنگ، من و تو را نهايتى است كه هنوز به آن نرسيدهايم، و من اگر در راه خدا و جنگ با دشمنان او هفتاد بار كشته و زنده شوم از كوشش دست برندارم، و امّا اينكه گفتى خردى كه براى ما باقى است آنست كه از گذشته پشيمانيم، من بر خلاف عقل كار نكرده و از كرده پشيمان نيستم).
«واما يكسان بودن ما در جنگ و مردان لشکر پس درست نيست زيرا كوشش تو براى شك و ترديد (بدست آوردن رياست چند روزه دنيا) از من براى يقين و باور(رسيدن به سعادت و نيكبختى آخرت) بيشتر نيست، و مردم شام به دنيا حريصتر از مردم عراق به آخرت نيستند».
(ترجمه و شرح نهجالبلاغه، فيضالاسلام، ج5 ،صص 864 و 865)
شروح
پاسخ امام(عليهالسلام) به خواسته نامشروع و استدلال نادرست معاويه
(معاويه پس از طولانى شدن جنگ صفين و ترس از شكست خود، به امام(عليهالسلام) نامهاى نوشت و از آن حضرت(علیهالسلام) خواست تا شام را به او واگذارد و استدلال نموده بود كه جنگ، عرب را به كام خود كشيده و او و امام يكسان هستند. بنابراين بجاست كه امام(علیهالسلام) بر بخشى و معاويه بر بخش ديگرى از قلمرو اسلام حكومت كند).
« و اما ادعاى تو درباره يكسان بودنمان در جنگ و نيروى نظامى و تهديدِ ضمنى تو كه بر تو پيروز نخواهم شد، نيز درست نيست، زيرا تو در مسير شك خود پايدارتر از من در مسير يقين نيستى. پس ما دو نفر باهم مساوى نيستيم، زيرا انسان مردد نمىتواند خود را براى خدا خالص كند، آنسان كه انسان متيقّن و باورمند مىتواند. پس تو براى عقيده مردد خود بيشتر از من براى عقيده همراه با يقينم كار نمىكنى، بنابراين مساوى نيستيم.
و اما مردم شام هم با مردم عراق برابر نيستند، چون شاميان(ارتش تو) بر دنيا حريصتر از عراقيان نسبت به آخرت نيستند، زيرا آخرتجويان حريصتر از دنياطلبان هستند و براى آخرت، سخت كار مىكنند».
(ترجمۀ توضیح نهجالبلاغه، آیت الله سید محمد شیرازی، ج3، ص 539 )
(روايت شده است كه معاويه با عمرو عاص مشورت كرد تا به على(علیهالسلام) نامهاى بنويسد و استاندارى شام را از وى بخواهد، عمرو خنديد و گفت: معاويه كجايى آيا تو مىتوانى على(علیهالسلام) را بفريبى معاويه گفت: مگر ما از فرزندان عبد مناف نيستيم عمرو گفت آرى چنين است اما آنها خاندان نبوتند و تو نيستى، حالا مىخواهى بنويسى بنويس، پس معاويه مردى از اهل سكاسك به نام عبد اللَّه بن عقبه را طلب كرد و به وسيله او نامهاى به اين مضمون به امام(علیهالسلام) نوشت و فرستاد:
اما بعد، من بر تو چنين گمان مىبردم كه اگر مىدانستى جنگ اين چنين ما را رنج مىدهد و تو را آزرده خاطر مىكند نه تو، دست به اين كار مىزدى و نه ما، اكنون بر خردهايمان غلبه يافتهايم و آنچه برايمان باقى است آن است كه كه از گذشته پشيمان و در آينده به فكر اصلاحيم، در گذشته، ولايت شام را از تو طلب كرده بودم، كه فرمانى از تو بر گردنم نباشد و تو، آن را نپذيرفتى، اما خدا داد به من آنچه را كه تو، از من منع كردى، و امروزاز تو مىخواهم، همان را كه ديروز خواستم، چرا كه تو از زندگى هيچ نمىخواهى، جز آنچه را كه من اميد مىبرم، و من از كشتن نمىترسم مگر به آن اندازه كه تو مىترسى. به خدا سوگند، لشكريان ضعيف شدند و مردان از بين رفتند و جنگ، عرب را مىخورد بجز اشخاص باقى ماندهاى كه آخرين لحظات زندگى را مىگذرانند وما با شما در تجهيزات جنگى و افراد جنگجو همسان هستيم، و ما فرزندان عبد مناف هستيم و هيچ كدام را بر ديگرى برترى نيست مگر آن مقدار فضيلتى كه نه عزيزى را خوار مىكند و نه آزادى را به بردگى مىكشاند. و السلام.
وقتى كه امير المؤمنين(علیهالسلام) نامه او را خواند، بسيار تعجب كرد و سپس به دنبال عبد اللَّه بن ابى رافع كاتبش فرستاد و به او دستور داد به معاويه بنويس):
الف- «تو در استحقاق داشتن خواستهات شك و ترديد دارى و من به استحقاق خود يقين و باور دارم».
ب- «و مردم شام نسبت به دنيا از مردم عراق، نسبت به آخرت حريصتر نيستند».
بيان جمله نخست آن است كه تو، در باره امرى كه آن را طلب مىكنى، شك دارى كه آيا مستحق آن هستى يا نه، اما من نسبت به آن يقين دارم و هر كس كه نسبت به مطلوب خود شك دارد، در مبارزه براى بدست آوردنش كوشاتر از كسى كه به خواسته خود يقين دارد، نيست: نتيجه اين كه تو در امر مشكوكت كوشاتر از من بر آن چه يقين دارم نيستى، معنا و مفهومش آن است كه من در كار خود از تو كوشاتر و سزاوارترم كه غالب شوم، چون داراى بصيرت و يقين مىباشم، پس يكسان بودنى كه معاويه مدعى بود با اين ترجيح كه امام فرمود، تكذيب مىشود.
بيان جمله دوم: امام مىفرمايد: شاميان كه منظورشان از جنگ، دنياست، هرگز از اهل عراق كه براى خدا و آخرت مىجنگند در رسيدن به مقصود خود حريصتر و كوشاتر نيستند، بلكه اينها كه مطلوبشان آخرت است كه افضل و اشرف از دنياست و هم به حصول آن يقين دارند در به دست آوردن محبوب خود، بسيار كوشاتر از آنها هستند كه براى دنياى ناپايدار مىجنگند و اميد به جايى ندارند، چنان كه خداوند حالت اين گونه مردم را بيان مىفرمايد:
«فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَما تَأْلَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ ما لا يَرْجُونَ».[1]
با اين بيان امام(علیهالسلام) ادعاى معاويه مبنى بر آن كه طرفين، در تجهيزات جنگى و داشتن مردان مبارز يكسان مىباشند، تكذيب مىشود به دليل اين كه اهل آخرت بر اهل دنيا شرافت دارند و آن كه حريصتر و كوشاتر است به پيروزى و غلبه سزاوارتر است.
(ترجمهیشرح نهجالبلاغه، ابنميثم، ج4، ص668 و 673)
بيان برخى از آنچه ميان حضرت على[علیه السلام] و معاويه در جنگ صفين بوده است:
نصر بن مزاحم بن بشار عقيلى در كتاب صفين گفته است كه اين نامه را على[علیه السلام] دو يا سه روز پيش از شب هرير براى معاويه نوشته است. نصر مىگويد: و چون على[علیه السلام] اظهار داشت كه فردا بامداد بر معاويه حمله و با او جنگ خواهد كرد و اين سخن شايع شد، شاميان به هراس افتادند و دلشكسته شدند. معاوية بن ضحاك بن سفيان پرچمدار قبيله بنى سليم در حالى كه همراه معاويه بود، مردم شام را خوش نمىداشت و بر آنان كينه مىورزيد و دل بر هواى على بن ابى طالب و عراقيان داشت و اخبار معاويه را براى عبد الله بن طفيل عامرى كه همراه عراقيان بود مىنوشت و او آن را به على[علیهالسلام] گزارش مىداد چون سخن على[علیه السلام] شايع شد و شاميان از آن به بيم افتادند، معاوية بن ضحاك به عبد الله بن طفيل پيام داد كه من شعرى خواهم گفت كه شاميان را نگران سازم و با معاوية مخالفت كنم. معاوية بن ابى سفيان، معاوية بن ضحاك را متهم نمىساخت كه داراى فضل و دليرى و زبان آور بود، او شبانه براى اينكه يارانش بشنوند چنين سرود:
اى كاش امشب بر ما جاودانه باقى بماند و ما فردايى از پى آن نبينيم، و اى كاش اگر بامدادان ما را فرا رسد ما را راه گريز و بر شدن به كهكشان باشد، براى گريز از على[علیهالسلام] كه او در همه روزگار و ما دام كه لبيك گويان لبيك مىگويند هيچ وعدهاى را خلاف نمىكند، براى من پس از آن در هيچ سرزمينى قرار نخواهد بود هر چند از جا بلقا هم فراتر روم...
شاميان چون شعر او را شنيدند او را پيش معاويه آوردند كه تصميم به كشتن او داشت ولى قومش از او مراقبت كردند معاويه او را از شام تبعيد كرد.
معاوية بن ضحاك به مصر رفت و معاوية بن ابى سفيان از تبعيد او و رفتن او به مصر پشيمان شد و گفت: همانا شعر او براى مردم شام سختتر از ديدار و رويارويى با على[علیهالسلام] است، خدايش بكشد او را چه مىشود، اگر آن سوى جا بلقا هم برود از على[علیهالسلام] در امان نخواهد بود، و به شاميان مىگفت: آيا مىدانيد جابلقا كجاست مىگفتند: نه. مىگفت: شهرى در دورترين نقطه مشرق است كه پس از آن چيزى نيست.
نصر مىگويد: چون مردم اين سخن على[علیهالسلام] را كه گفته بود «بامداد بر آنان خواهم تاخت...» بازگو مىكردند، اشتر اين ابيات را سرود: بامدادان لحظه سرنوشت ساز فرا مىرسد كه براى صلح و سلامت جويى مردانى و براى جنگ مردانى ديگرند، مردان جنگ دليران استوارى هستند كه خويشتن را ناگهان در آوردگاه مىافكنند، و بيمها آنان را سست نمىكند، سوار كار سرا پا مسلح را هنگامى كه ميان فرومايگان و درماندگان مىگريزد با شمشير خود فرو مىكوبند، اى پسر هند كمر بندهايت را براى مرگ استوار ببند و آرزوها ترا از حقيقت بيرون نبرد، اگر زنده بمانى سپيده دمان كارى خواهد بود كه از بيم آن دليران خويشتندارى و پرهيز مىكنند... گويد: چون شعر اشتر به آگهى معاويه رسيد، گفت: شعرى ناهنجار از شاعرى ناهنجار كه سالار و بزرگ مردم عراق و برافروزنده آتش جنگ ايشان و آغاز و انجام فتنه است.
اينك چنين مصلحت مىبينم كه سخن خود را با على[علیه السلام] تكرار كنم و از او بخواهم كه مرا در شام مستقر دارد، هر چند كه اين موضوع را براى او نوشتهام و نپذيرفته است و پاسخ نداده است. اينك براى بار دوم مىنويسم و در دل او شك و رحمت برمىانگيزم. عمرو بن عاص، در حالى كه مىخنديد، گفت: اى معاويه تو كجا و فريب دادن على كجا. معاويه گفت: مگر ما همگى فرزندزادگان عبد مناف نيستيم گفت: چرا ولى نبوت از ايشان است و نه از تو، اگر هم مىخواهى بنويسى، بنويس. معاويه همراه مردى از قبيله سكاسك به نام عبد الله بن عقبه كه از پيكهاى عراقيان بود، اين نامه را براى على[علیهالسلام] نوشت:
اما بعد، اگر تو مىدانستى كه جنگ در مورد ما و تو به اينجا رسيد كه رسيده است و اگر ما مىدانستيم كه چنين مىشود، با يكديگر به جنگ نمىپرداختيم، و هر چند كه در اين كار بر عقل و خرد ما چيره شدند ولى هنوز چندان باقى مانده است كه بر آنچه گذشته است پشيمان باشيم و نسبت به آنچه باقى مانده است به فكر اصلاح باشيم و سازش.
من از تو خواسته بودم بدون اين كه ملزم به بيعت و فرمانبردارى از تو باشم، شام را به من واگذارى. اين كار را نپذيرفتى و خداوند آنچه را كه تو بازداشتى به من ارزانى فرمود. امروز هم همان چيزى را كه ديروز خواسته بودم از تو مىخواهم. من از زندگى آرزويى جز همان آرزو كه تو دارى ندارم، از مرگ هم افزون از آنچه تو بيم دارى بيم ندارم. به خدا سوگند سپاهيان كاسته شدهاند و مردان از ميان رفتهاند و ما فرزندان عبد مناف بر يكديگر فضيلتى نداريم، جز اين فضيلت كه عزيزى خوار و آزادهاى برده نگردد، و السلام.
چون نامه معاويه به على[علیهالسلام] رسيد آن را خواند و گفت: جاى شگفتى از معاويه و نامه اوست و دبير خود عبيد الله بن ابى رافع را خواست و فرمود پاسخ معاويه را اين چنين بنويس:
اما بعد، نامهات رسيد.
«اما اينكه ما با يكديگر در بيم و اميد يكسان باشيم و تو در شك خود همچون من در يقين خودم باشى صحيح نيست و مردم شام هم نسبت به دنياى خود حريصتر از مردم عراق نسبت به آخرت خود نيستند».
(جلوه تاريخ درشرح نهجالبلاغه، ابنابیالحديد، ج6، صص324-329)
واژه شناسی
واژه کاوی
«الاسْتِوَاء» به معنی استقامت، برابرى و اعتدال است.[7]
«سوی» و مساوات به معنى برابرى در كيل يا وزن است.[8]
«اسْتَوَی الرَّجُلانِ فِی کذا» یعنی آن دو مرد در امرى با هم برابر شدند.[9]
تفاوت «مساوات» و «مماثلت»:
«مساوات» در میان دو مقدار بدان معنا است که هیچ کدام از آنها بر دیگری افزون تر و یا کمتر نباشد و مساوی بودن در مقدار، کفایت میکند اما «مماثلت» به معنای تناسب داشتن دو چیز است به گونهای که بتوان یکی از آنها را جای دیگری قرار داد.[10]
«حَرَصَ و حَرِصَ» به معنی آزمندی و بخل[14]، علاقه شدید[15]و زیاده روی در اراده است.[16]
«حرص » یعنی مالی را طلب میکند در حالیکه قناعت ندارد.[17]
«حرص » دو معنا دارد: یکی شکافتن و دیگری حرص شدید و زیاده روی در میل است.[18]
«اَحْرَصُ» آزمند تروفزون جوترشد.[19]
شانزده مورد از ماده «حرص» در نهج البلاغه آمده است.[20]
نکتهها و پیامها
1- حرص در امور مادی ناپسند و در معنویات شایسته و مطلوب است.
2- قناعت در مادیات ممدوح و در معنویات مذموم است.
[1]- نساء، آيه104.
[2]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص535.
[3]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص535.
[4]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص535.
[5]- كتاب العين ، ج7، ص326.
[6]- فرهنگ ابجدى، ص69.
[7]- فرهنگ ابجدى، ص69.
[8]- قاموس قرآن، ج3، ص357
[9]- فرهنگ ابجدى، ص69.
[10]- الفروق في اللغه، ص149.
[11]- کلیدگشایش نهجالبلاغه، ص720.
[12]- مفردات نهجالبلاغه، ج2، ص399.
[13]- ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص470.
[14]- فرهنگ ابجدى، ص 325.
[15]- قاموس قرآن، ج2، ص 119.
[16]- ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص470.
[17]- كتاب الماء، ج1، ص308.
[18]- معجم المقاييس اللغه، ج2، ص40.
[19]- کلیدگشلیش نهج البلاغه، ص166.
[20]- مفردات نهج البلاغه، ج1، ص252.
اضف تعليق