و من كتاب له (علیهالسلام) إلى معاوية جوابا عن كتاب منه إليه:
« وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ فَكَذَلِكَ نَحْنُ وَ لَكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهَاشِمٍ وَ لَا حَرْبٌ كَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ لَا أَبُو سُفْيَانَ كَأَبِي طَالِبٍ وَ لَا الْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ وَ لَا الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ وَ لَا الْمُحِقُّ كَالْمُبْطِلِ وَ لَا الْمُؤْمِنُ كَالْمُدْغِلِ وَ لَبِئْسَ الْخَلْفُ خَلْفٌ يَتْبَعُ سَلَفاً هَوَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ».
ترجمهها
«و اما اين سخن تو که ما فرزندان عبد منافيم(جوابت اين است که) ما نيز از فرزندان عبد منافيم ليکن اميه(جد بنی اميه و نواده عبد مناف) در شرف مانند هاشم(جد بنی هاشم فرزند عبد مناف) نيست و حرب(فرزند اميه و جد معاويه) مانند عبدالمطلب(جد پيغمبر(صلیاللهعليهوآله ) و اميرالمومنين(علیهالسلام)) نيست و ابوسفيان(پدر معاويه) مانند ابوطالب(پدر اميرالمومنين(علیهالسلام)) نيست.
همچنين مهاجر*(يعنی کسی که با دستور و اجازه پيغمبر(صلیاللهعليهوآله ) از مکه به مدينه هجرت کرده)) مانند طليق*(يعنی کسی که در فتح مکه اسير گرديده سپس آزاد شده) و نيز صريح(يعنی آنکه دارای نسبی صحيح و درست است) مانند لصيق*(يعنی کسی که نسبت به قومی بيگانه است و خود را به آنها چسبانيده) نيست و آن را که در راه حق گام بر می دارد با کسی که به راه باطل می رود و آنکه ايمان در قلب او رسوخ کرده با آن کس که دارای باطنی خبيث و در دين مفسد است، هيچ يک از اينها با هم برابر نيستند.
هر آينه بد فرزندی است آن که به دنبال پدری برود که در آتش دوزخ سرنگون شده است».
*مهاجر: كسى است كه با دستور و اجازه پيامبر(صلیاللهعلیهوآله) از مكه به مدينه هجرت كرد و اميرالمومنين (علیهالسلام) از مهاجرين نخستين است.
*طليق: رها شده و مقصود از آن در اينجا، كسانى از اهل مكه مىباشند كه پس از فتح آن شهر در حكم اسير بودند و پيغمبر(صلیاللهعلیهوآله) آنها را آزاد فرمود، معاويه و پدرش ابو سفيان جزء همينها بودند.
*لصیق: بنا بر قولى، اميه پسر عبد شمس، جد معاويه، غلام و پسر خواندۀ عبد شمس بود نه پسر واقعى او، گويا كلمه لصيق در سخن اميرالمومنين(علیهالسلام) اشاره به اين معنى مىباشد، و به گفتۀ ابن ابى الحديد، صريح كسى است كه با اعتقاد اسلام آورده و لصيق آن است كه از ترس، مسلمان شده است.
(نهجالبلاغه، ترجمه فقیهی، ص 509 )
« و این که گفتی: ما فرزندان عبدمنافیم؛ آری ما نیز چنینیم، ولی هرگز نیای تو امیه به پایهی نیای من هاشم، و جذ تو حرب به پایهی جد من عبدالمطلب، و پدر تو ابوسفیان به پایهی پدر من ابوطالب نمیرسد، و مهاجر(که من باشم) مانند آزادشده(که تو باشی)، و حلال زاده به سان حرام زاده، و حق جو مانند باطل گرا، و مؤمن مانند دغلباز منافق نیست. و بد فرزندی است فرزندی که پا جای پای پدری بگذارد که در آتش دوزخ سرنگون شده است».
(نهجالبلاغه، ترجمه حسین استاد ولی، ص375)
(وقتی معاویه احساس کرد که در این جنگ شکست میخورد، با مشورت عمروعاص، به امام(علیهالسلام) نامهای نوشت که حکومت شام را به طور خودمختار به معاویه واگذارد(اولین کسی که در حکومت اسلامی تجزیهی کشور را مطرح کرد اوست). در ماجرای جنگ صفین روزی امام فرمودند: فردا صبح شخصا به جنگ خواهم رفت، انتشار این خبر در بین لشکر دشمن وحشت انداخت و معاویه را به نوشتن نامهای تحریک کرد که در آن تقاضای حکومت شام بدون بیعت با حضرت را کرد و سخنان ناروای دیگری نیز مطرح ساخت که حضرت در این نامه جواب او را دادند).
فضایل اهل بیت و رذایل بنی امیه
«و اینکه ادعا کردهای ما همه فرزندان عبدمناف هستیم (پس همه در شرف و استحقاق خلافت امت یکسانیم) آری، همه از نسل اوهستیم؛ اما جد شما امیه کجا و جد ما هاشم کجا، حرب کجا و عبدالمطلب کجا، ابوسفیان کجا و ابوطالب کجا. مهاجر در راه خدا کجا و مجرم آزاد شده کجا[درسال هشتم هجری به هنگام فتح مکه، رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) همه آن ها را که با او ستیزکرده بودند بخشید و فرمود: همهتان آزادید؛ لذا خاندان ابوسفیان را ابناءالطلقاء نامیدند یعنی فرزندان آزادشدگان] فرزندان صحیحالنسب با آنکه نسبش مشکوک است هرگز برابر نیستند، اهل حق با اهل باطل قیاس نمیشوند، مومن و مفسد یکسان نیستند و چه زشتند آن ها که از گذشتگان گمراه خود که در آتش سرنگونند پیروی کنند».
(نهجالبلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، صص534 و 535 )
(معاويه عبد اللَّه ابن عقبه كه از سكاسك[نام قبيلهاى در يمن] بود را خواست و نامهاى توسط او براى امير المومنين(عليهالسلام) نوشت. عبد اللَّه ابن عقبه نامه را رساند. امام(عليهالسلام) آن را خوانده فرمود: شگفتا از معاويه و نامه او، پس عبيد اللَّه ابن ابى رافع كاتب و نويسنده و از خواص شيعيان خود را خواست و فرمود پاسخش را بنويس):
« و اما سخن تو باينكه ما فرزندان عبد مناف هستيم، پس ما چنين هستيم (چون امام (عليهالسلام) فرزند ابو طالب ابن عبد المطّلب ابن هاشم ابن عبد مناف است، و معاويه پسر ابو سفيان ابن حرب ابن اميّة ابن عبد الشّمس ابن عبد مناف) ليكن اميه چون هاشم و حرب مانند عبد المطّلب و ابو سفيان همچون ابو طالب نيست».
(چون بنى هاشم بشرك و كفر آلوده نشدند و بنى اميه از اين جهت ناپاك شدند، و بنى هاشم صدفهاى دُرِّ نبوت و ولايت بودند، و بنى اميه منابع شرارت و معصيت.
ابنابىالحديد در اينجا مى نويسد: ترتيب مقتضى آن بود كه امام (عليهالسلام) هاشم را كه برادر عبد شمس بود در رديف او قرار دهد، و اميه را به ازاء عبد المطّلب، و حرب را به ازاء ابو طالب تا ابو سفيان به ازاءاميرالمومنين (عليهالسلام) باشد، ولى چون آن حضرت (عليهالسلام) درصفين برابر معاويه بوده هاشم را به ازاء اميه ابن عبد شمس قرار داده نفرموده: و لا أنا كأنت يعنى من مانند تو نيستم، زيرا زشت بود چنين گفته شود، چنانكه نمى گويند: شمشير كارىتر از عصا است، بلكه زشت بود كه اين جمله را با يكى از مسلمانها بفرمايد، بله گاهى اين جمله را به اشاره مى فرمود، زيرا آن حضرت برتر بود از اينكه خود را به كسى قياس و مانند نمايد، و در اينجا به جاى جمله لا أنا كأنت در فرمايش خود به اشاره فرمود:
«و لا المهاجر كالطليق يعنى و نه هجرت كننده از مكه به مدينه مانند آزاد شده از بند اسيرى است»؛ زيرا امام (عليهالسلام) همه جا و در هر حال همراه رسول اكرم بود، و معاويه در فتح مكه بسبب غلبه با شمشير بنده شده بود و حضرت رسول به جهت اسلام آوردن بر او منت نهاده از آزاد شدگانش قرار داد، چه آنكه اسلام نياورده مانند صفوان ابن اميه و آنكه در ظاهر اسلام آورده مانند معاوية ابن ابى سفيان، و همچنين هر كه در جنگ اسير مى گشت به سبب فداء يعنى مال دادن براى رهائى يا بوسيله منت نهادن آزاد مى شد (طليق يعنى آزاد شده) خوانده مى گشت و«نه پاكيزه نسب مانند چسبيده شده است» كسي كه پدرانش معلوم و هويدا است مانند كسي كه بغير پدر نسبت داده شده نيست.
ابن ابى الحديد در اينجا مى نويسد: مراد از اين جمله آن است كه آنكه از روى اعتقاد و اخلاص اسلام آورده مانند كسي كه اسلام آوردنش از ترس شمشير يا بدست آوردن دنيا بوده نمى باشد. علامه مجلسى مولى محمد باقر (رضوان اللَّه عليه) در مجلد هشتم كتاب بحار الأنوار در ضمن شرح اين نامه مىفرمايد: ابن ابى الحديد در اينجا براى حفظ ناموس معاويه خود را به نادانى زده و بعض از علماى ما در رسالهاى كه در باره امامت است بيان كرده كه اميه از نسل عبد شمس نبوده، بلكه غلام رومى بوده كه عبد شمس او را به خود نسبت داده و در زمان جاهليت هرگاه كسي را غلامى بود كه مى خواست او را به خود نسبت دهد آزادش نموده دخترى از عرب را باو تزويج مى نمود و آن غلام بنسب او ملحق مىگشت، چنانكه پدر زبير عوام به خويلد نسبت داده شده است، پس بنى اميه از قريش نيستند، بلكه به آنان چسبيده شدهاند، و اين گفتار را تصديق مىنمايد فرمايش امير المومنين (عليهالسلام) در پاسخ نامه و ادعاى معاويه كه ما فرزندان عبد مناف هستيم، با اينكه هجرت كننده مانند آزاد شده، و پاكيزه مانند چسبيده شده نيست، و معاويه نتوانسته اين فرمايش را انكار كند).
« ونه راستگو و درستكار مانند دروغگو و بد كردار است و نه مؤمن و گرويده بدين مانند منافق و دو رو مىباشد، و هر آينه بد فرزندى است فرزندى كه پيروى كند پدر يا خويشاوندى را كه گذشته و در آتش جهنم افتاده است».
(بد فرزندى هستى تو كه پيروى ميكنى از گذشتگانت كه بر اثركفر و شرك و دروغگويى و دوروئى به عذاب الهى گرفتارند).
(ترجمه و شرح نهجالبلاغه، فيضالاسلام، ج5 ،صص 864-867)
شروح
پاسخ امام (عليهالسلام) به خواسته نا مشروع و استدلال نادرست معاويه
(معاويه پس از طولانى شدن جنگ صفين و ترس از شكست خود، به امام (عليهالسلام) نامهاى نوشت و از آن حضرت خواست تا شام را به او واگذارد و استدلال نموده بود كه جنگ، عرب را به كام خود كشيده و او و امام يكسان هستند. بنابراين بجاست كه امام (علیهالسلام) بر بخشى و معاويه بر بخش ديگرى از قلمرو اسلام حكومت كند).
« و اما اينكه گفتى: ما و شما فرزندان «عبد مناف» هستيم، درست است كه ما فرزندان اوييم، اما«اميه» جد تو مانند جدم«هاشم» نيست، و«حرب» جد ديگر تو مانند جد ديگرم«عبد المطلب» نيست، و«ابوسفيان» پدر تو مانند پدرم«ابوطالب» نيست، زيرا پدران امام از اشراف و بزرگان، و پدران معاويه از فرومايگان و اوباش بودند. و مهاجران مانند آزادشدگانِ در فتح مكه به دست پيامبر (صلىاللهعليهوآله) مساوی با افرادى مثل تو نيستند. و آن هنگامى بود كه پيامبر (صلىاللهعليهوآله) مكه را فتح كرد و بر معاويه كه در آن سال مسلمان شده بود و ديگر همگنان او منت نهاد و آنها را آزاد نمود و فرمود: «اذهَبُوا فأنتُمُ الطُّلَقاءُ؛[1] برويد كه شما آزاد شدگانيد».
وحلالزادگان كه نسب و نژاد درستى دارند، مانند حرامزادگانى بىقبيله و نسب كه آنها را به قبيلهاى چسباندهاند نيستند».
در تاريخ آمده است كه اميه جد اعلاى معاويه بردهاى رومى بود كه عبد الشمس او را به پسرخواندگى پذيرفت و بين آنان پيوندهاى حرام برقرار مىشد؛ رفتارى كه از خاندان اميه بعيد نبود؛ لذا منش و خوى بنىاميه هيچ شباهتى به منش و خوى عرب نداشت چه رسد به اينكه شبيه قريش و بنىهاشم باشد.
« و انسانهاى حقجويى چون من، مانند افراد باطلپيشهاى چون تو نيستند و مؤمنانى چون من مانند افراد دغلكار و مفسدى چون تو نيستند و چه بد جانشينى است معاويه كه از ضديت با اسلام از گذشتگان خود پيروى كرده؛ همانهايى كه در آتش جهنم سرنگون شدهاند».
(ترجمۀ توضیح نهجالبلاغه، آیت الله سید محمد شیرازی، ج3، صص 539 و 540 )
(روايت شده است كه معاويه مردى از اهل سكاسك به نام عبد اللَّه بن عقبه را طلب كرد و به وسيله او نامهاى به امام(علیهالسلام) نوشت و فرستاد. وقتى كه اميرالمومنين(علیهالسلام) نامه او را خواند، بسيار تعجب كرد و سپس به دنبال عبد اللَّه بن ابى رافع كاتبش فرستاد و به او دستور داد به معاويه بنويس):
« درست است كه ما هر دو از بنى عبد مناف مىباشيم، ولى ميان من و تو، فرق زيادى وجود دارد، و پنج فرق بيان مىكند، و براى بيان اين فرقها و امتيازات، از اجداد دور شروع كرده و نزديكتر آمده و در آخر به تدريج به امور نفسانى و كمالات ذاتى پايان داده است.
1- نخست به شرافت نسبى خود از طريق پدرانى پرداخته كه از عبد مناف منشعب شدهاند و نسب خود را چنين بيان مىكند: ابو طالب پسر عبد المطلب، پسر هاشم، پسر عبد مناف و نسب معاويه را هم، همين طور مىگويد: ابو سفيان پسر حرب، پسر اميه، پسر عبد مناف و ظاهر است كه هر كدام از سه نفر در سلسله پدران امام(علیهالسلام) برتر و بالاتر هستند از آنان كه در سلسله آباء معاويه قرار دارند، و ما اندكى از فضيلت هر كدام بر ديگرى را در گذشته بيان داشتيم.
2- امتياز دوم، شرافت و فضيلت او، به سبب مهاجرت با رسول خداست و پستى دشمنش به دليل اين كه آزاد شده و پسر آزاد شده است، و اين فضيلت اگر چه امرى است خارج از ذات، اما منشأ آن نيكو پذيرفتن اسلام و داشتن نيّت حق و صداقت باطنى است كه امرى نفسانى مىباشد و پستى و رذيلت طرف مقابلش امرى عارضى و غير ذاتى است اما اين ويژگى براى هر دو طرف عميقتر از ويژگى نخست مىباشد زيرا در هر دو طرف حقيقتى است كه در نسل گذشته واقع شده و آن واقعيت براى نسل بعد در يك طرف مايه افتخار و در طرف ديگر مايه شرمسارى است.
3- امتياز ديگر، شرافت وى از جهت سلامت و روشن بودن نسب است بر خلاف معاويه كه زنازاده است و نسبى ناسالم دارد، اين فرق از دو اعتبار بالا نزديكتر است چون ملازم با طرفين است و نمىتوان آن را از خود بر طرف كرد.
4- راه امام (علیهالسلام) بر حق است و آنچه مىگويد و باور دارد، درست و مطابق با واقع است، و راه و عملكرد دشمنش راه باطل و نادرستى است و اين دو ويژگى در هر دو طرف از امتيازات بالا به هر كدام نزديكتر است زيرا شرافتش از كمالات نفسانى و رذالتش نيز مربوط به امرى باطنى است.
5- بالاترين و نزديكترين امتياز امام، شرافت ايمانى وى مىباشد كه ايمان حقيقى كامل كننده تمام جهات دينى و نفسانى است، و بىفضيلتى دشمنش به اين دليل است كه داراى باطنى خبيث مىباشد كه همراه با نفاق و صفات زشت هلاك كننده است، و ظاهر است كه اين دو خصيصه متقابل در يك طرف نزديكترين كمالها، و در طرف ديگر نزديكترين زشتيها براى آدمى است، اين كه در شمردن امتيازات و فرقهاى ميان خود و دشمنش به ذكر فضايل و رذايل نسبى و خارج از ذات آغاز فرمود به اين علت بود كه براى طرف مقابلش و نيز براى بقيه افراد جامعه آن روز، امرى مسلم و روشنتر از امور باطنى و نفسانى بوده و پس از آن كه ويژگيهاى ناپسند دشمنش را بيان داشته، اشاره به اين كرده است كه وى در اين كارهاى خلاف، و صفتهاى زشت پيرو نسل گذشتهاى است كه به جهنم رفته و در آتش كيفر الهى گرفتار است و در همان عبارت به بدگويى و مذمت خود او پرداخته مىگويد: «و لبئس الخلف.... جهنّم».
اين جمله در حكم كبراى قياسى است كه با وجود آن نيازى به ذكر صغراى آن نبوده است و تقديرش اين است: اى معاويه با توجه به مطالب ياد شده تو خلفى هستى كه تابع گذشتگانت مىباشى و هر كسى در كارها و صفتهاى ناروا گذشتگانى را پيروى كند كه سرنگون در جهنم مىباشند او نيز مثل آنان در جهنم است و هر كس چنين باشد بدا به حالش، پس بدا به حالت».
(ترجمهی شرح نهجالبلاغه، ابنميثم، ج4، صص668-675)
پس از توضيح پارهاى از لغات و اختلاف نسخهها چند نكته تاريخى را طرح كرده است كه به اين شرح است: مقتضاى حفظ ترتيب چنين بوده است كه امير المومنين [علیهالسلام] در سخن خود هاشم را در قبال عبد شمس قرار دهد كه هر دو برادر و پسران عبد مناف بودهاند، و اينكه اميه در قبال عبد المطلب و حرب در قبال ابو طالب و ابو سفيان در رديف و قبال امير المومنين [علیهالسلام] قرار گيرند، كه هر يك در طبقه و رديف ديگرى است، ولى چون على [علیهالسلام] در جنگ صفين در برابر و رديف معاوية قرار گرفته است ناچار شده است هاشم را رديف و برابر امية بن عبد شمس قرار دهد.
مىگويد [ابن ابى الحديد]: على [علیهالسلام] در اين سخن خود تعريض زده و فرموده است: «مهاجر همچون اسير آزاد شده نيست.» و ممكن است بپرسى مگر معاويه از طلقاء- اسيران آزاد شده- بوده است، مىگويم آرى، هر كس كه رسول خدا[صلیاللهعلیهوآله] در مكه با شمشير بر او وارد شده باشد در واقع برده و اسير بوده است و هر كس از آن گروه را كه بر او منّت نهاده و آزادش فرموده است، چه اسلام آورده باشد مانند معاوية و چه اسلام نياورده باشد مانند صفوان بن اميه، همگى از بردگان آزاد شده- طلقاء- شمرده مىشوند، و همين گونهاند همه كسانى كه در جنگهاى پيامبر [صلیاللهعلیهوآله] اسير شدهاند و پيامبر با گرفتن فديه نظير سهيل بن عمرو يا بدون گرفتن فديه نظير ابو عزه جمحى آنان را آزاد فرموده است يا اسيرى را با آنان مبادله فرموده است نظير عمرو بن ابى سفيان. همه آنان در زمره بردگان آزاد شده به شمار مىآيند.
مىگويد [ابن ابى الحديد]: اگر بپرسى معنى اين گفتار على [علیهالسلام] چيست كه فرموده است« و لا الصريح كاللصيق» (آن كه والاتبار و نژاده است چون وابسته و خود را چسبانده نيست) آيا در نسب معاويه شبههاى است كه على [علیهالسلام] اين سخن را به او مىگويد مىگويم هرگز على [علیهالسلام] اين موضوع را اراده نفرموده است، بلكه منظور نسبت به اسلام است.
صريح يعنى كسى كه از روى اعتقاد و اخلاص اسلام آورده است و لصيق كسى است كه زير شمشير و براى منافع دنيايى مسلمان شده است و در چند جمله بعد تصريح فرموده و گفته است شما از كسانى هستيد كه يا از بيم يا براى دنيا مسلمان شدهايد. و اگر بگويى معنى اين گفتار على [علیهالسلام] چيست كه فرموده است:
«چه بد پسرى است پسرى كه از نياكانى پيروى كند كه در آتش دوزخ درافتادهاند».
مگر مسلمان را به كفر نياكانش سرزنش مىكنند مىگويم آرى، در صورتى كه از آثار نياكان خود پيروى كند و روش ايشان را داشته باشد و امير المومنين [علیهالسلام] معاويه را از اين جهت سرزنش نفرموده است كه نياكانش كافرند، بلكه از اين جهت كه پيرو ايشان است سرزنش كرده است.
بيان برخى از آنچه ميان على [علیهالسلام] و معاويه در جنگ صفين بوده است:
نصر بن مزاحم بن بشار عقيلى در كتاب صفين گفته است كه اين نامه را على [علیهالسلام] دو يا سه روز پيش از شب هرير براى معاويه نوشته است. نصر مىگويد: و چون على [علیهالسلام] اظهار داشت كه فردا بامداد بر معاويه حمله و با او جنگ خواهد كرد و اين سخن شايع شد، شاميان به هراس افتادند و دلشكسته شدند. معاوية بن ضحاك بن سفيان پرچمدار قبيله بنى سليم در حالى كه همراه معاويه بود، مردم شام را خوش نمىداشت و بر آنان كينه مىورزيد و دل بر هواى على بن ابى طالب و عراقيان داشت و اخبار معاويه را براى عبد الله بن طفيل عامرى كه همراه عراقيان بود مىنوشت و او آن را به على [علیهالسلام] گزارش مىداد چون سخن على[علیهالسلام] شايع شد و شاميان از آن به بيم افتادند، معاوية بن ضحاك به عبد الله بن طفيل پيام داد كه من شعرى خواهم گفت كه شاميان را نگران سازم و با معاوية مخالفت كنم. معاوية بن ابى سفيان، معاوية بن ضحاك را متهم نمىساخت كه داراى فضل و دليرى و زبان آور بود، او شبانه براى اينكه يارانش بشنوند چنين سرود: اى كاش امشب بر ما جاودانه باقى بماند و ما فردايى از پى آن نبينيم، و اى كاش اگر بامدادان ما را فرا رسد ما را راه گريز و بر شدن به كهكشان باشد، براى گريز از على كه او در همه روزگار و ما دام كه لبيك گويان لبيك مىگويند هيچ وعدهاى را خلاف نمىكند، براى من پس از آن در هيچ سرزمينى قرار نخواهد بود هر چند از جا بلقا هم فراتر روم...
شاميان چون شعر او را شنيدند او را پيش معاويه آوردند كه تصميم به كشتن او داشت ولى قومش از او مراقبت كردند معاويه او را از شام تبعيد كرد.
معاوية بن ضحاك به مصر رفت و معاوية بن ابى سفيان از تبعيد او و رفتن او به مصر پشيمان شد و گفت: همانا شعر او براى مردم شام سختتر از ديدار و رويارويى با على است، خدايش بكشد او را چه مىشود، اگر آن سوى جا بلقا هم برود از على در امان نخواهد بود، و به شاميان مىگفت: آيا مىدانيد جابلقا كجاست مىگفتند: نه. مىگفت: شهرى در دورترين نقطه مشرق است كه پس از آن چيزى نيست.
نصر مىگويد: چون مردم اين سخن على [علیهالسلام] را كه گفته بود «بامداد بر آنان خواهم تاخت...» بازگو مىكردند، اشتر اين ابيات را سرود: بامدادان لحظه سرنوشت ساز فرا مىرسد كه براى صلح و سلامت جويى مردانى و براى جنگ مردانى ديگرند، مردان جنگ دليران استوارى هستند كه خويشتن را ناگهان در آوردگاه مىافكنند، و بيمها آنان را سست نمىكند، سوار كار سرا پا مسلح را هنگامى كه ميان فرومايگان و درماندگان مىگريزد با شمشير خود فرو مىكوبند، اى پسر هند كمر بندهايت را براى مرگ استوار ببند و آرزوها ترا از حقيقت بيرون نبرد، اگر زنده بمانى سپيده دمان كارى خواهد بود كه از بيم آن دليران خويشتندارى و پرهيز مىكنند... گويد: چون شعر اشتر به آگهى معاويه رسيد، گفت: شعرى ناهنجار از شاعرى ناهنجار كه سالار و بزرگ مردم عراق و برافروزنده آتش جنگ ايشان و آغاز و انجام فتنه است. اينك چنين مصلحت مىبينم كه سخن خود را با على تكرار كنم و از او بخواهم كه مرا در شام مستقر دارد، هر چند كه اين موضوع را براى او نوشتهام و نپذيرفته است و پاسخ نداده است. اينك براى بار دوم مىنويسم و در دل او شك و رحمت برمىانگيزم. عمرو بن عاص، در حالى كه مىخنديد، گفت: اى معاويه تو كجا و فريب دادن على كجا. معاويه گفت: مگر ما همگى فرزندزادگان عبد مناف نيستيم گفت: چرا ولى نبوت از ايشان است و نه از تو، اگر هم مىخواهى بنويسى، بنويس. معاويه همراه مردى از قبيله سكاسك به نام عبد الله بن عقبه كه از پيكهاى عراقيان بود، اين نامه را براى على [علیهالسلام] نوشت: اما بعد، اگر تو مىدانستى كه جنگ در مورد ما و تو به اينجا رسيد كه رسيده است و اگر ما مىدانستيم كه چنين مىشود، با يكديگر به جنگ نمىپرداختيم، و هر چند كه در اين كار بر عقل و خرد ما چيره شدند ولى هنوز چندان باقى مانده است كه بر آنچه گذشته است پشيمان باشيم و نسبت به آنچه باقى مانده است به فكر اصلاح باشيم و سازش.
من از تو خواسته بودم بدون اينكه ملزم به بيعت و فرمانبردارى از تو باشم، شام را به من واگذارى. اين كار را نپذيرفتى و خداوند آنچه را كه تو بازداشتى به من ارزانى فرمود. امروز هم همان چيزى را كه ديروز خواسته بودم از تو مىخواهم. من از زندگى آرزويى جز همان آرزو كه تو دارى ندارم، از مرگ هم افزون از آنچه تو بيم دارى بيم ندارم. به خدا سوگند سپاهيان كاسته شدهاند و مردان از ميان رفتهاند و ما فرزندان عبد مناف بر يكديگر فضيلتى نداريم، جز اين فضيلت كه عزيزى خوار و آزادهاى برده نگردد، و السلام.
چون نامه معاويه به على [علیهالسلام] رسيد آن را خواند و گفت: جاى شگفتى از معاويه و نامه اوست و دبير خود عبيد الله بن ابى رافع را خواست و فرمود پاسخ معاويه را اين چنين بنويس:
اما بعد، نامهات رسيد.
« اما اين سخن تو كه ما فرزندان عبد مناف را بر يكديگر فضل و برترى نيست، هر چند به جان خودم سوگند كه ما همگى پسران يك پدريم، ولى هرگز امية چون هاشم و حرب چون عبد المطلب نيست و مهاجر با برده جنگى آزاد شده و كسى كه بر حق است با آن كسى كه بر باطل است، مساوى نيست».
(جلوه تاريخ درشرح نهجالبلاغه، ابنابیالحديد، ج6، صص324-328)
واژه شناسی
واژه کاوی
«الطَّلِيق» کسی که اسارت از او برداشته شده و از بردگی آزاد است.[12]
«الطُّلَقَاءُ» جمع«طلیق» یعنی از بند رها کردگان است.[13]
«الطُّلَقَاءُ» کسانی هستند که در روز فتح مکه مستحق مجازات بودند؛ ولی پیامبراکرم(صلیاللهعلیهوآله) آنها را آزاد کرد و به بردگی نگرفت و در بین آنها معاویه، ابوسفیان، عباس و عقیل بودند[14] که از روی اجبار و بر خلاف میلشان اسلام را پذیرفتند و مسلمان شدند.[15]
«مُصَارَحَه» مصدر است، «شَتَمَهُ مُصَارَحَه» یعنی در رو به او دشنام داد.[18]
«صریح» بر آشکار شدن و ظاهر شدن دلالت میکند[19]و به معنی پاک، روشن[20]و والاگهر[21]و شیری که خالص است.[22]
«صَرِيحَه» مونث[23]و«صُرَحاء» جمع «صریح» یعنی کسی که نسب او خالص است،[24] مقابل لصیق که به شخص بدون نسب الحاق کنند.[25]
«صریح» دراین عبارت به معنی کسی است که اسلام و ایمان او از روی اعتقاد و خلوص باشد نه از روی ترس یا طمع به مال دنیا.[26]
شش مورد از ماده«صرح» درنهجالبلاغه آمده است.[27]
«مُلْصَقُ» یعنی کسی که در قبیلهای زندگی میکند در حالیکه از آن تبار نیست[30] و در نسب خود ادعا میکند.[31]
«لَصِيق» بدگهر،[32] کسی که از خوف شمشیر یا برای دنیا اسلام آورده است.[33]
ناگفته نماند: مشهورآن است که عبد مناف جد سوم رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) را دو پسربود به نام هاشم وعبد شمس که دو قلو زاییده شدند و انگشت پای هاشم به پیشانی عبد شمس چسبیده بود که با شمشیر جدا کردند و فال بد زده و گفتند میان آن دو و اولادشان پیوسته خونریزی خواهد بود و بعد، از عبد شمس فرزندی به دنیا آمد به نام (امیه) که بنیامیه فرزندان او هستند و بدین طریق، بنیامیه نیز از(قریش) هستند.
ولی علیالظاهر این جریان ساختگی است و بنیامیه با جعل آن خواستهاند نسب خود را به نسب رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) رسانده وخود را از قریش بشمارند.[34]
برخی نقل کردهاند (امیه) پسر عبد شمس نبوده بلکه غلامی از اهل روم بود، چون زیرک و دانا بود عبد شمس او را آزاد کرد و پسر خوانده خویش قرار داد و از این رو او را امیه پسر عبد شمس گفتند، پس بنی امیه از قریش نیستند و به قریش چسبانده شدهاند و مراد امیرالمومنین(علیهالسلام) از کلمه«ولاالصریح کاللصیق» همان است ومعاویه نتوانست انکار کند.[35]
«الدَغَلُ» به معنی این است که فاسد داخل کارها شد[37]و در زبان متداول روز«دغل» به معناى كينهى پنهان مىباشد.[38]
«مُدْغِل» کسی که دارندهی مکر است.[39]
چهار مورد از ماده «دغل» درنهجالبلاغه به کار رفته است و در قرآن مجید نیامده است.[40]
نکتهها و پیامها
1- انسان زندگی خود را بهگونهای پایهگذاری کند که سرانجامش به بهشت منتهی شود.
2- افرادی هستند که به علت بار گناه، مدت زمانی در آتش دوزخ گرفتار میشوند؛ شایسته است انسان به گونهای زندگی کند که ناچار به گذر از این مرحله نباشد.
3- کینه پنهانی، انسان را ذوب میکند همانطور که گرما یخ را آب میکند.
4- خوب است انسان کینه را از ابتدا ریشهکن کند و آن را آبیاری نکند.
5- مومن نباید نسبت به برادر دینی خود کینه داشته باشد طبق آیه شریفه «وَ لا تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنَا غِلّاً لِلَّذِینَ ءَامَنُوا».[41]
راهکارهایی از نهجالبلاغه برای بهبود زندگی اجتماعی:
1-اگر افراد جامعه ازجمله (زن وشوهر) درمعاشرت با یکدیگر مکر و حیله و کینه نداشته باشند و با یکدیگر صمیمی و یکدل باشند زندگی موفقیتآمیزی را دارند.
2- ریشهی بسیاری از طلاقها مکر و نیرنگ است.
[1]- بحار الانوار، ج 19، ص 181 و السنن الكبرى، بيهقى، ج 9، ص 118.
[2]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص535 .
[3]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص535 .
[4]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص535 .
[5]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص535 .
[6]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص535 .
[7]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص535 .
[8]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص535 .
[9]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص535 .
[10]- نهج البلاغه ترجمه روان با شرح واژگان، ابوالفضل بهرام پور، ص535 .
[11]- معجم المقاييس اللغه، ج3، ص420 .
[12]- كتاب العين، ج5، ص102.
[13]- کلید گشایش نهج البلاغه، ص518 .
[14]- مجمع البحرين، ج5، ص208 .
[15]- ثعلب، به نقل از تاج العروس من جواهر القاموس، ج13، ص307 .
[16]- معجم المقاييس اللغه، ج3، ص347.
[17]- لسان العرب، ج2، ص510.
[18]- فرهنگ ابجدى، ص553.
[19]- معجم المقاييس اللغه، ج3، ص347.
[20]- فرهنگ ابجدى، ص553.
[21]- افتخارزاده، ص950، به نقل از فرهنگ برابرهای فارسی، ص646.
[22]- كتاب العين، ج3، ص115.
[23]- فرهنگ ابجدى، ص553.
[24]- معجم المقاييس اللغه، ج3، ص347.
[25]- مفردات نهجالبلاغه، ج2، ص65.
[26]- عبده، ج3، ص19؛ به نقل از کلید گشایش نهجالبلاغه، ص481.
[27]- مفردات نهجالبلاغه، ج2، ص65.
[28]- معجم المقاييس اللغه، ج5، ص 249.
[29]- مجمع البحرين، ج5، ص232.
[30]- لسان العرب، ج10، ص330.
[31]- تاج العروس من جواهر القاموس، ج13، ص 428.
[32]- افتخارزاده، ص950؛ به نقل از فرهنگ برابرهای فارسی، ص858 .
[33]- محمدعبده، به نقل ازمفردات نهجالبلاغه، ج2، ص359.
[34]- مفردات نهجالبلاغه، ج2، ص359.
[35]- سفینهالبحار، به نقل ازمفردات نهجالبلاغه، ج2، ص359.
[36]- معجم المقاييس اللغه، ج2، ص284.
[37]- كتاب العين، ج4، ص392.
[38]- فرهنگ ابجدى، ص393.
[39]- لسان العرب، ج11، ص245.
[40]- مفردات نهج البلاغه، ج1، ص364.
[41]- حشر، آیه10.
اضف تعليق